2011/08/25, 07:48 PM
اولش خیلی ترسیدم . فکر میکردم قراره حتما بعد از یه مدت بشینم روی ویلچیر و وبال خانوادم بشم . از اینکه بعد از این همه تلاش برای درس و کار بخوام آویزون کسی باشم خیلی می ترسیدم . از اینکه نه تنها ازدواج نکنم بلکه طعم یه رابطه دوستی رو هم درست و حسابی نچشم خیلی می ترسیدم . بیشتر نگران پیگیری دارو بودم که میدونستم اصولاً یه همچین مریضی هایی داروهای کمیاب داره و به راحتی هم در اختیارت نمیذارن . مشکلات مالی هم منو می ترسوند . می ترسیدم که مجبور شم تمام عمرم کار کنم و هرچی درمیارم بریزم توی شکم بیماری و درست هم نشه ! از اینکه باید تا ابد به خودم آمپول بزنم ...
خلاصه اینکه خیلی وحشت کردم .
اما همه اینها زیاد طول نکشید ... به محض اینکه با بچه های ام اس سنتر آشنا شدم ترسم ریخت و خیالم راحت شد . شاید حتی از زمین گیر شدن هم اونقدر نترسم
خلاصه اینکه خیلی وحشت کردم .
اما همه اینها زیاد طول نکشید ... به محض اینکه با بچه های ام اس سنتر آشنا شدم ترسم ریخت و خیالم راحت شد . شاید حتی از زمین گیر شدن هم اونقدر نترسم