2009/11/22, 02:24 PM
نگار در مورد گرما نوشت من هم فكر كردم اين خاطره را هم بنويسم اينم بگم كه پدر من هم اهل كاشان بود خدا خانواده شما را زنده نگه داره پدر من دو سال پيش بعلت بيماري فوت كرد خلاصه اينكه از بچگي با گرما رفيق بودم و بسيار بسيار بسيار شيطان تابستونها كه كاشان ميرفتيم من يكي دو هفته اي پيش پدر بزرگ ومادر بزرگ ميماندم آنها در يك باغ بزرگ در نزديكيهاي شهر كاشان زندگي ميكردند فكر ميكنم ده كيلومتري كاشان اون روزا تلويزيون زياد فيلم وسترن نشون ميداد پدر بزرگ من هم يه خر داشت كه تو كار كشاورزي ازش استفاده ميكرد ولي اون خر براي من يه اسب بود من حتا نميتونستم پالان اونو درست ببندم خوب بچه بودم با اين حال خره رو ميبردم دم يه بلندي روي بلندي ميرفتم و ميپريدم روي اسبم اونم شروع ميكرد به حركت وقتي هم يورتمه ميرف از آنجا ييكه پالانش شل بود كج ميشد و ميرفت زير شكمش البته من هم ميافتادم بعد بلند ميشدم و ميدويدم دنبال خره خلاصه از صبح تا غروب توي گرماي تابستون كاشان من تو عالم خودم بودم من و يه دنياي رويايي دنياي خودم هيچكس نبود كه بهم حرفي بزنه كاملا آزاد بودم فكرشو بكنين از آن خانه هاي كوچك شهر پر ازدحام تهران ميامدم تو دنياي پهناور روياهام ياد آن دوران بخير تا اينجا فقط براي اين بود كه بگم من هم اصليتم كاشاني است الان هم كلي فاميل دارم آنجا.
اما گرما آره تازه اومده بوديم تو اين مجتمع يه آپارتمان در طبقه سوم مجتمعي كه همسايه هاش با هم خوب نبودند و نيستند نه كسي ما را ميشناخت نه ما كسي را ميشناختيم آسانسور مجتمع هم قديمي بود� روزاي اول بد نبود تا هوا يواش يواش گرم شد و آسانسور هم شروع كرد به بازي درآوردن البته خدايش بدم نمي آمد ميزان پيشرفت ام اس رو محك بزنم خلاصه از سركار آمدم ساعت 4 بعد از ظهر� بله آسانسور خراب بود فكر كردم خوب از پله ها ميرم بالا با وضعيتي كه خودتان ميدانيد توانستم تا طبقه اول برم بالا ولي تا همونجام انرژيم تمام شده بود از طرفي هم مهناز نگرانم بود ولي از دست اون هم كاري بر نميامد ميگفت من ميام كنارت من هم ميگفتم خوشم نمي آد وايسي و جون كندن من رو ببيني من ميام بالا فقط يكم طول ميكشه در واقع اينجور مواقع چالش واقعي من مشكل تكرر ادرار بود نه ادامه راه شرايط سختي بود خودمو يه پله يه پله در حال نشستن ميكشيدم بالا همينطوري تا طبقه دوم رفتم ولي بخاطر خستگي دستها و پاهام خشك شده بودند و عرق ميريختم و راه پله گرم بود پيش خودم ميگفتم يعني خدا الان من رو ميبينه؟ پس چرا كمكم نميكنه؟؟� خدا كنه همسايه اي كسي نياد و من رو در اين وضع ببينه فقط يك طبقه ديگه مونده و يك تلاش ديگه ... اون روز يكساعت كشيد تا رسيدم تو خونه اونهم بصورت سينه خيز بعد همونجا تو راه رو ورودي خوابيدم درب و داغون :-[ باز چند روز بعد همينجوري شد و باز هم به همين شكل به منزل رسيدم چند بار هم وقتي برق نبود رسيدم خونه باز همين آش و همين كاسه ولي هر دفعه كه اين وضعيت پيش ميامد يه چيز تازه ياد ميگرفتم يكي اينكه هر دفعه احساس پيروزي و موفقيت بهم دست ميداد دوم اينكه همسايه ها هم متوجه شدند من يه بيمار كله خر مغرورم و از هيچكدامشان هرگز كمك نخواستم ( اين معنييش اين نيست كه آنقدر خودخواه� باشم كه از كسي كمك نگيرم) ولي الان يكسال بيشتر است كه تا آسانسور خراب ميشود بلافاصله درستش ميكنند از طرف ديگر سرايدار مجتمع مواقعي كه بر ق نيست ميتواند با دست آسانسور را بالا بكشد و نهايتا ياد گرفتم كه سر كار چاي نخورم. 8)
اما گرما آره تازه اومده بوديم تو اين مجتمع يه آپارتمان در طبقه سوم مجتمعي كه همسايه هاش با هم خوب نبودند و نيستند نه كسي ما را ميشناخت نه ما كسي را ميشناختيم آسانسور مجتمع هم قديمي بود� روزاي اول بد نبود تا هوا يواش يواش گرم شد و آسانسور هم شروع كرد به بازي درآوردن البته خدايش بدم نمي آمد ميزان پيشرفت ام اس رو محك بزنم خلاصه از سركار آمدم ساعت 4 بعد از ظهر� بله آسانسور خراب بود فكر كردم خوب از پله ها ميرم بالا با وضعيتي كه خودتان ميدانيد توانستم تا طبقه اول برم بالا ولي تا همونجام انرژيم تمام شده بود از طرفي هم مهناز نگرانم بود ولي از دست اون هم كاري بر نميامد ميگفت من ميام كنارت من هم ميگفتم خوشم نمي آد وايسي و جون كندن من رو ببيني من ميام بالا فقط يكم طول ميكشه در واقع اينجور مواقع چالش واقعي من مشكل تكرر ادرار بود نه ادامه راه شرايط سختي بود خودمو يه پله يه پله در حال نشستن ميكشيدم بالا همينطوري تا طبقه دوم رفتم ولي بخاطر خستگي دستها و پاهام خشك شده بودند و عرق ميريختم و راه پله گرم بود پيش خودم ميگفتم يعني خدا الان من رو ميبينه؟ پس چرا كمكم نميكنه؟؟� خدا كنه همسايه اي كسي نياد و من رو در اين وضع ببينه فقط يك طبقه ديگه مونده و يك تلاش ديگه ... اون روز يكساعت كشيد تا رسيدم تو خونه اونهم بصورت سينه خيز بعد همونجا تو راه رو ورودي خوابيدم درب و داغون :-[ باز چند روز بعد همينجوري شد و باز هم به همين شكل به منزل رسيدم چند بار هم وقتي برق نبود رسيدم خونه باز همين آش و همين كاسه ولي هر دفعه كه اين وضعيت پيش ميامد يه چيز تازه ياد ميگرفتم يكي اينكه هر دفعه احساس پيروزي و موفقيت بهم دست ميداد دوم اينكه همسايه ها هم متوجه شدند من يه بيمار كله خر مغرورم و از هيچكدامشان هرگز كمك نخواستم ( اين معنييش اين نيست كه آنقدر خودخواه� باشم كه از كسي كمك نگيرم) ولي الان يكسال بيشتر است كه تا آسانسور خراب ميشود بلافاصله درستش ميكنند از طرف ديگر سرايدار مجتمع مواقعي كه بر ق نيست ميتواند با دست آسانسور را بالا بكشد و نهايتا ياد گرفتم كه سر كار چاي نخورم. 8)