• 1(current)
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
  • ...
  • 14
  • بعدی 
امتیاز موضوع:
  • 5 رأی - میانگین امیتازات : 3.4
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
خاطرات من و ام اس
#1
سلام خدمت تمامی فرشته های ناز ام اسی :-*
امیدوارم حال حال تک تک تون خوب باشه و سبز سبز سبز باشید...
و اما این که...
اول این که باور کنیم همه ما جزو خانواده ای بزرگ هستیم که قلب های ما برای همدیگه میتپه...همدیگر دوست داریم...از موفقیت هم خوشحال میشیم چون لحظه لحظه زندگی رو قدر میدونیم و از ناراحتی های هم ناراحت چون میدونیم و میفهمیم که یک فرشته نازام اسی گاهی چقدر...
دوستان ناز ام اسی :-*
مهمترین اصل که ماها رو به لطف دوستان دور هم جمع کرده این که از یه جنس هستیم ...همه ما اسمانی هستیم آبی آبی...همه ماها گاهی پیش اومده کم اوردیم...گاهی گریه کردیم...گاهی خندیدیم و روز گاری چه کوتاه و چه بلند با این بیماری سپری کردیم خاطرات تلخ و شیرین...خوب و بد ...و روز گار بسی طولانی در پیش رو داریم...
آدم های مختلفی سر راهمون بودن و خواهند بود...انسان هایی که شاید هر چقدر هم سعی بکنند نتونن بفهمند یه ام اسی فرشته است همین :-*
دوستان نازمن این تاپیک را گذاشتیم که بگیم از اولین اشنایی با ام اس...اون شوک سخت شاید هم شیرین...از خاطرات بد و خوب ...از حرف هایی که همه ما یه جورایی بلدیم...که..بقیه نفهمیدن و نمیدونن...
که...اگه...
یه غیر ام اسی گذرش به این جا بیافته و این تاپیک ها را بخونه ...خاطرات ما ها رو �بخونه...بدونه اگه ما خوشحالیم...اگه امید داریم...اگه سعی میکنیم همیشه بهاری باشیم...
نه این که غمی نداریم بلکه دلی داریم بس بزرگتر از غم

فقط دوستان گل من تعریف کنید همین� یعنی پاسخ هر خاطره یه خاطره دیگه باشه قضاوت باشه تو دل خودمون :-*
به امید سلامتی تک تک شما فرشته های ناز ام اسی ،با بهترین و سبزترین آرزوها

همیشه بهاری باشید

خدا نگهدارAngel

 تشکر شده توسط : نادر , Ghost , گيتي , omid_nejad , arezooo82 , sange sabor
#2
سلام
اینم اولین خاطره از من :-*
سال آخر دانشگاه با تمامی بچه ها تصمیم گرفتیم تو امتحان امادگی کارشناسی ارشد شرکت کنیم دختر و پسر،زمستون بود سوز بدی داشت خیلی بد...روز امتحان رفیتم یه دانشگاه دیگه بعد از پرس و جو متوجه شدیم نقطه کور دانشگاه چندتا سوله است که امتحان ما اونجا برگزار میشه سوله خانم ها و اقایون جدا بود اما در ورودی یکی بود
من کیف دوستام گرفتم �بدم قسمت امانت بقیه رفتن دنبال صندلی ها...وقتی رسیدم دیدم همه میخندن غیر از یکی دوستام که از بیماری من مطلع بود،گفتم اکرم چه خبره؟ گفت نگار اگه تا امروز به بدشانسی تو شک داشتم امرور یقیقن پیدا کردم ...پرسیدم چطور؟
دستم گرفت برد توسالن ...سالن بزرگی بود خیلی بزرگتر از یک سالن ورزشی سردسرد سرد ...مثل سرد خونه ....ته سالن یه کوره آدم سوزی بود ...تصور کنید یه پیت حلبی بزرگ وگنده حداقل ارتفاع 2 متر و پهنای یک متر ...به جان خودم تنه درخت توش روشن بود...کل سالن اون گرم میکرد و............و..صندلی من دقیقا کنار این کوره بود به فاصله یک متر ...حرارتی بود!!! یه کوچولو از جهنم
فلزهای صندلی مثل اتیش بود ...دوستم گفت توکه این جا میمیری ...خودت گرمایی اونم از بیماریت اخه دقیقا افتاده بود سمت چپ بدنم ...مات بودم گفتم چاره ای نیست میشینم �لباس گرمی که پوشیده بودم گذاشتم کنار...نمیشد تمام بدنم خیس شده بودم...احساس مکردم سلول سلول بدنم داره میسوزه...وای چقدر بد بود...10 دقیقه مونده به شروع �امتحان با دوستم رفتم پیش مراقب گفتم ...خانم ببخشید صندلی من کنار اتیش من نمیتونم.....انگار بادمجون واکس میزدم... :-X.به روی خودش نیاورد مونده بودم چی بگم که دوستم گفت میگرن شدید داره !!!گرما براش بد...مراقب یه نگاهی انداخت گفت برو پیش فلانی...رفتیم پیش فلانی یکی بود قد بلند هیکلی �ماجرا گفتم اصلا قبول نمیکرد
میگفت نمیشه،بازرس بیاد ایراد میگره...گفتم خاموش کنید خب
گفت اخر سالن نگاه کن دیدیم خدایی اون اخری ها دهن باز میکند بخار میاد بیرون گفتم من چیکار کنم شونه هاش انداخت بالا...دوستم گفت بگو بهش ...هم دلم امتحان میخواست هم میدونستم با اون وضع گرما مردنم حتمی...گفتم اقا ببخشید میشه یه لحظه
-گفت بگو
-گفتم حقیقتش من با گرما مشکل دارم یعنی رو بیماریم تاثیر بد داره اونم این گرما اونم چند ساعت ...
-گفت چته
- من ام اس دارم...میدونید چیه که...
کله رو اورد بالا ازنوک پا تا نوک کله ام یه نگاه کرد ...انگار جن دیده... :o
- بهت نمیاد ...چطور ???
- گفتم خب چیکار کنم ...تو رو خدا یه کاری بکنید تو کیفم دفترچه بیمه هست کد بیماری خورده میرم میارمش
گفت نه...برو صدات میزنم
برگشتیم بچه ها همه شک کرده بودن که چه خبره من مثل مرغ سرکنده این ور اون ور میرم...چند دقیقه مونده بود به شروع...اضطراب ...گرما...فکرهای اون مرد...اه که چه روز بدی بود
یهو دیدم اومده دم سالن احساس کرد دشت کشاورزی صدا رو برد بالا اونی که مریض بود کو؟
بند دلم پاره شد مثل فشنگ از روی صندلی بلند شدم انگار میخواستن بهم جایزه بدن سریع دستم گرفتم بالا از ترس این که حرف دیگه ای نزنه...اومدیم بیرون از در اصلی رد شدیم رفتیم سالن سوم...نشستم
گفت صدات زدم پا میشی سریع میری سر جات یه موقع بازرس میاد؛ گفتم چشم مرسی ممنون خیلی لطف کردی کلی تشکر کردم...ولی اون سالن یخچال...قطب...چی بگم سرد خونه �منم لباس گرمام همه اون ور بود گفتم بیخیالش بهتراز گرماست که ولی انگشت هام سر شده بود یا دماغم میکشیدم بالا یا دستام با های دهنم گرم میکردم خلاصه امتحان دادیم رفت ...موقعی که اومدم بیرون به دوستم گفتم بذار برم یه تشکر بکنم از طرف؛ خدایی در حق من لطف کرد رفتیم دم در مراقب ها... تا در زدم و �کله ام کردم تو گفتم سلام دیدم 5 تا خانم پشت میز نشسته ان اولی که من دید گفت اینه
دومی:وا...کوش؟
سومی: این که بهش نمیاد
چهارمی : دیدی �!!!! منم دختر دوستم این جوری ولی اون فلج ویلچری
و پنجمی که از همه باحال تر بود سنی داشت با یه عینک خوشگل گفت بیا جلو دخترم بیا جلو...منم خوشحال که بالاخره یه شخص فهیم دیده شد رفتم �جلو.......جانم ...و اون خانم: ببین دخترم همه یه روز میمیریم یکی تصادف میکنه یکی کلیه اش درد میگیره یکی قلبش...غصه نخوری مرگ حق...دنیا همش مصیبت :o
وای من میگید مردم ...در عین واحد تو یه ثانیه صد بار مردم...فقط کله ام تکون دادم اگه دوستم نبود ولو شده بودم...دستم گرفت اوردم بیرون از سالن...قیافه داغون...افتضاح عین از جنگ برگشته ها...همکلاسی هام شک کرده بودن خب اصولا دختر های دانشگاه خیلی دوست دارن خبرهای دست اول کف دست پسرها بذارن "" متاسفانه""� Tongue...نگاه همه سنگین بود...اکرم گفت بیخیال اصلا به رو خودت نیار بیا بریم...ولشون کن...بخند تابلو میشی...که یهو یه خانمی از پشت صدا زد خانم خانم شمایی که...
برگشتم ...بله...بی حال و خسته نگاهش کردم
*کاری دارید؟
-چند ساله ات؟
*چطور؟
0حقیقتش من پسر برادر شوهرم فلج مادر زاد ...میگه یکی رو میخوام جمع و جورم کنه خب نمیشه در خونه مردم زد دختر سالم گرفت شمام که بهت پیدا نیست شماره خونه تون میدی؟؟؟ Tongue
وای بچه ها وای... دنیا با تمام بزرگیش...وسعتش ...خوبیش ..بدیش...ادم هاش...رو سرم خراب شد...همکلاسی هام هاج و واج بودن...منم که مرده عمودی...هیچی نگفتم...چی داشتم که بگم ...فقط سرم اوردم پایین...
دوستم گفت خانم خجالت بکش...دستم کشید و رفتیم �بهت زده بودم برق گرفته...فقط فرار کردم از نگاه سنگین و سوال های همه فرار کردم رسیدیم دم دانشگاه گفتم بریم ...بریم ...دوستم دربست گرفت سوار شدیم مرتب تو ماشین باهام حرف زد ولی من فقط نگاهم به جلو بود که خدا کنه یه ماشینی با سرعت بیاد سبقت بیجا بگیره بزن �بمیرم...فقط دلم اون موقع ازراعییل میخواست :-[ :-\...داغونم کرد...شکوندم...خوردم کرد...
یه هفته نرفتم ..ولی خب خدا روشکر وقتی رفتم کسی به خودش جرات نداد ازم چیزی بپرسه :-X...ولی نگاهشون سنگین بود :'(
الانم که مینویسم گریه میکنم...و مثل اون روز ناخداگاه میپسرم چرا من؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
و تنها جوابم گریه است ...اخرش هم این که خداخواسته...........
این بدترین خاطره من و ام اس...ای کاش میشد همیشه یه کوچولو خودمون جای بقیه میذاشتیم...بعد تصمیم میگرفتیم......ای کاش
به امید سلامتی تک تک شما فرشته های ناز ام اسی ،با بهترین و سبزترین آرزوها

همیشه بهاری باشید

خدا نگهدارAngel

 تشکر شده توسط : شفا یافته , parisa2011 , پرستوی زخمی , sooorooosh , persiankitty80 , یوسفی نازنین , مینا غلامنژاد , arezooo82 , khatereh:) , زیبا*
#3
من با نگار موافقم
فقط خاطرات مختص ام اس
چه خوب چه بد
واسه خاطرات غیره بهتره یه تاپیک جدا باز بشه
... وقتی تبر به جنگل آمد ، درختان فریاد زدند و گفتند :نگاه کنید دسته اش از جنس ماست !!. ... 1213.2

 تشکر شده توسط : گيتي
#4
سلام به همه

امتحانات پایان ترم بود و من شبش تزریق داشتم... خلاصه صبح دوستمو از اهواز بردم (دانشگاه من آبادان بود یک ساعت با اهواز فاصله داره که الان منتقل شدم ) که بجام امتحان بده� Smile Smile با کمال پررویی بدون جعل کارت ورود به جلسه� Smile Smile از شانس بد اون روز مراقبا کارتا رو چک کردن و گیر دادن به دوست ما اونم به بهانه ی حال بد دوید بیرون و حراست گرفتش� Tongue منم بیرون دانشگاه واسه خودم ایستک میخوردم و منتظر بودم که موبایلم زنگ خورد ...

- علی بیا دایره امتحانات
-چی شده فهمیدن ؟؟؟؟� ???
-آره بیا :-[

منم با استرس شدید رفتم اونجا انگار دزد گرفته بودن . حراستیه عصبی بود چون کارتو موقع ورود به دانشگاه� چک نکرده بود بهش گیر دادن .
معرفی شدیم به رییس دانشگاه اونم بلانسبت نفهم ..... به من گفت اخراج دائم (فکر کرد جاسبیه ) به� دوستمم گفت معرفی به نیروی انتظامی :-\

یه حراستی بود مهربون میزد� Tongue منم جاتون خالی رفتم رو لاینش و گفتم من مشکلم اینه ام اس دارم وقتی تزریق میکنم صبحش گیجم و از این حرفا� Smile
آقا کلی آدم دورم جمع شد استادم گفت خوب به من میگفتی من مشکلتو حل میکردم ... خلاصه همه فهمیدن ولی من با اینکه کسی بفهمه اصولا مشکلی ندارم و خیالمم راحت بود که منتقل میشم و از این دانشگاه میرم� Wink
آخرشم صورتجلسه شد و 25 صدم واسمون رد کردن اما ام اس کمک کرد تعلیق ترم نشم� Smile Smile Smile و اینکه خودم و دوستمو با عزت ول کردن ;D
اسمشو سو استفاده نزاریناااااااااااااااااا شد دیگه :-*
من درد در رگانم، حسرت در استخوانم،چیزی نظیر آتش در جانم پیچید
سرتاسر وجود مرا گویی چیزی به هم فشرد تا قطره ای به تفتگی خورشید جوشید از دو چشمم،از تلخی تمامی دریاها بر اشک ناتوانی خود ساغری زدم
 تشکر شده توسط : شفا یافته , نازنین , sami , گيتي , یوسفی نازنین , omid_nejad
#5
سلام
از نگار عزيز تشكر ميكنم بابت تاپيك

حالا كه جو خاطره گويي شروع شده منم از اشناييم با ام اس ميخوام بگم ( البته شايد قبلشم اشنا بودم ولي خبر نداشتم )

جريان از اين قراره كه ماه محرم پارسال ( 1387 ) اولين محرمي بود كه خيلي پسر خوبي بودم , يه سره تو هيئت و ... بودم
شام غريبان بود كه با مجيد و 3-4 تا ديگه از دوستان بيرون بوديم
مراسم تموم شد و طرفاي 1-2 بود از دوستام جدا شدم و اومدم طرف خونه ( با ماشين بودم ) يهو زد به سرم از يه طرف ديگه برم يه خورده خلوت كنم
خلاصه راهمو كج كردم و 200 متر بيشتر نرفتم كه يه دختر خانوم محترم ( ميگم راننده نشيد به خاطر همينه� Smile ) با سرعت 2 تا داشت حركت ميكرد منم 3-4 تا چراغ زدم كنار نرفت و طبق معمول خون جلو چشمامو گرفت و از سرم اتيش بلند شد و از سمت چپ سبقت گرفتم . چشمتون روز بد نبينه نميدونم اون نيسان ابيه� Smile (16) از كجا پيداش شد . فكر كنيد من اون سبقت رو از هر دو ماشين با فاصله 1 ميليمتر گرفتم ولي بعدش ديگه ماشين دستم نبود� Smile :'( 2 تا ماشين پارك شده رو نشونه گرفتم جاتون خالي انقدر خوشگل لهشون كردم� Smile (16) Smile (16) Smile (16) ( ميگم نبايد راننده بشم به خاطر همينه - اينم گفتم كه بعدا شما زحمت گفتنشو نكشيد� Smile (16) Smile (16) )
اينم بگم كه اگه كمربند نبسته بودم به احتمال 99% الان اينجا نبودم . اگه ميخواييد عمق فاجعه رو بدونيد� Smile بگم كه فاجعه� تا اين حد بزرگ بود كه بابام اومد صحنه رو ديد بهم گفت چيزي خوردي ؟� Smile (16) منم كپ كرده گفتم امشب ؟؟؟؟؟؟؟؟؟� :o
حالا فكر كنيد اين وسط من سكته كرده از ماشين پيدا شدم قفسه سينمم از درد داشت ميتركيد ناخونمم شكسته بود داشت خون ميومد , مجيد اس ام اس داده ميگه حميد دستت درد نكنه� Smile (16) Smile (16) Smile (16)
منم با دست چلاقم نوشتم بعدا اس ميدم . مجيدم تا صبح سكته كرد ( اون شب 4-5 نفر دل تو دلشون نبود از جمله بابام كه بهم گفت من منتظر زنگت بودم كه يه خبر بد بدي )
خلاصه اون شب رفتم بيمارستان و عكس گرفتم و ... ديدم سالمم و زنده ميمونم� Smile (16)
تو اون مدت ( حدود 1 ماه ) بيشترين استرس و اعصاب خوردي زندگيمو داشتم . به طرف ميگفتم بيا خسارتت رو ميدم منو اذيت ميكرد.
انقدر تو اون يه ماه اعصابم خورد شد و استرس داشتم كه بعدش 4-5 روز پشت سر هم پا و دست سمت چپم سر ميشد تا حدي كه شب ها تا 5-6 صبح خوابم نميبرد
يه روز رفتم دكتر داخلي ( دستش درد نكنه خدايي خيلي دكتر ماهيه ) تا گفتم بهش جريان از چه قراره گفت من احتمال ميدم ام اس باشه
اينو گفت ولي من اينه خيالم نبود گفتم باشه� Smile
رفتم متخصص و ام ار اي و ... كه فهميدم با ام اس جونم دوست شدم� Smile

اينم خاطره من كه به نظر خودم اصلا خاطره بدي نيست . چرا درست شب عاشورا ؟ چرا درست سالي كه من , فقط عزاداري كردم ؟ چرا سال قبلش كه 1% هم به خاطر عزاداري بيرون نميومدم اينجوري نشدم ؟
من همه اينا رو به حساب حرف هميشگيمون كه ميگيم خدا بنده هاشو گلچين ميكنه ميزارم . البته من كه به قول بعضي هاتون فرشته نيستم ولي شايد يه كاري كردم كه خدا قاچاقي منو رد كرد انداخت بين فرشته ها


يه چيز ديگم بگم . نميدونم جاش اينجاس يا نه ولي ميخوام اينجا بگم كه بمونه
اون روز تو ديدار كه سينا پرسيد اگه داروش كشف شه چي حسي بهتون دست ميده فقط من گفتم ناراحت ميشم . همتونم گفتيد ديوونه ايد و كسايي هم كه الان فهميديد ميگيد ديوونه اي .
ولي من براي همه چيز هدف درست ميكنم حتي ام اس كه تو ذهن بعضي هاتون يه موجود عجيب غريبه . هدفمم اينه كه يه روزي اين سايت باعث بشه هيچكدوم از بيماران ام اسي كشورمون هيچ مشكلي نداشته باشن و يا اين سايت بتونه يه كمكي براي كشف درمان قطعي بشه ( خيلي بلند پروازانه ).
فكر كنم شمام يه هدفي داشته باشيد و بهش نرسيد ناراحت ميشيد.

ببخشيد كه سرتون رو درد اوردم .

هميشه شاد و موفق باشيد
مث حس ی عشق تازه بودی
مث افسانه بی اندازه بودی ...
 تشکر شده توسط : omidvar , شفا یافته , نازنین , Prime , h.kakavand , sami , نازی ی , گيتي , hania , arezooo82
#6
از اول� اینکه اسم سفر به کربلا پیش اومد نگرانی با من و خانواده ام بود ...هم مساله داروی اونکسم هم گرمای بیش از حد عراق چون از زوار قبلی شنیده بودیم که گرمای طاقت فرسایی داره عراق
اونکس که با خودم نبردم ...گفتم بی خیالش این همه وقت زدم حالا یه هفته نمیزنم چی میشه مگه...اخه اگه میخواستم داروم ببرم باید میرفتم دفتر کاروان قرم پر میکردم و دنگ و فنگ زیاد ... :o
دم مرز مهران که رسیدیم شب بود ولی عجب گرمایی ...من خودم کویریم ولی گرماش خیلی زیاد بود روز بعد مرز صفر خطی با عراقی ها کلی معطلمون کردن یه چیزی حدود 3-4 ساعت ...گرما گرما گرما...هفته قبل از سفرم ..خیلی خسته بودم دست چپم کلا زیاد با هام نبود ضعف و خستگی زیا دی داشت و گرمی هوا هم چند برابر اذیتم میکرد ...نگرانی تو چهره مامان و بابام قشنگ معلوم بود...از گرمای زیاد نشسته بودم رو صندلی تو سایه...سرم درد گرفته بود حالم بد بود بد...خیس عرق بودم چشمام تار بود از گرما...
که مامانم گفت چطور میتونی یه هفته تحمل کنی ...رنگ و روت نگاه کن...بابام همین جوری که شیشه آب به صورتم نگه داشته بود گفت میشه از همین جا برگشت عیب نداره..نمیریم...گرما این جوری باشه که اذیت بشی نه ما راضیم نه خدا...ایشالله نوبت بعد...گفتم نه میتونم..ولی واقعا نمیتونستم...اتوبوس از کاشان تا مهران خسته ام کرده بود گردنم با هزار ترفند مامانم برای صندلی های اتوبوس باز هم بد درد گرفته بود...دستم گزگز میکرد...کتفم میسوخت و گرما تشدیدش میکرد...من همیشه از خستگی های ام اس نالیدم
تازه مهم ترین مساله این بود که اتوبوس های عراقی از اون بنزهای قدیمی بدون کولر بود هر کی برگشته بود از کربلا میگفت وای از اتوبوس ها عراقی گرم گرم گرم...مردیم از گرما
خیلی ناراحت بودم...بیشتر برای مامان بابام..داداشم گفت نگار چته...چرا بغض کردی گفتم بیا حالا هم اومدیم کربلا ...همش نگرانی...به خاطر من...لعنت به این شانس این جام گرفتار این در به در شدم...داداشم مثل همیشه با چشمای ارومش گفت...توکلت علی الله..غر غر نکن
از مرز با هزار مکافات و بازی در اوردن های عراقی ها رد شدیم...نگاه به اون لباس های نظامیشون میکردم با اون کلاه قرمز کج...یاد فیلم جنگی های خودمون میافتادم واین که چقدر جوون مای کشتن دلم میخواست بزنم تو گوششون...اما دستم توان نگه داشتن کیف خودم رو هم نداشت...گرما بد رقم حالم گرفته بود تازه فکر اون ور مزر و این همه شهرهای مختلف و اینور و اونور رفتن تو گرمای سوزان عراق با ماشین بی کولر و از طرفی نگرانی و دلواپسی مامان بابام ...این که حتی فکر برگشت به ذهنشون رسیده بود اونم به خاطر ام اس من کلافه ام کرده بود...کم بود گریه کنم..آروم آروم ...آخر از همه ...بی حال و کسل از سوله مرزی اومدم بیرون به طرف اتوبوس های عراقی با خودم میگفتم خدایا...خستگی اتوبوس با من ...یه کاریش میکنم...دست و گردنم نگه میدارم اما گرماش چیکار کنم...نمیتونم...مامان بابام چی...دو تا فحشم به خودم دادم دو تا هم به ام اس...که اگه نبود الان این همه درد سر نبود ...
دیدم داداشم صدامیزنه...بدو بیا بدو نگار بدو ...نگاهش کردم...خودش دوید با یه خنده خوشگل رو لباش گفت از دست تو نگار...نگاه کن اون ور اون اتوبوس سفیده...ماشنم ما تو عراقه
باور نمیکنید یه ولوو سفید تمیز و نو با چه کولری مثل ماشین سواری خنک خنک...هاج و واج بودم..رفتم بالا دیدیم مامان بابام با دیدن من شروع به خندیدن کردن و گفتن اینم کولر ...امر دیگه نیست
آرامش خاصی تو نگاه و صدای مامان بابام بود خیلی دوست داشتم..نشستم کولر بالا سرم خیلی خوب خنک میکرد به قولی نفسم بالا اومد خنک بود خنک خنک... که رییس کاروان اومد بالا و گفت
باریکلا عراقی ها...من 35 بار اومدم عراق کلی کاروان زوار ایرانی اوردم و بردم بعد از این همه وقت اولین بار ماشین کولر دار گذاشتن ،بی سابقه است...حتی به ماهم خبر ندادن واگرنه انقدر یخ این ور اون ور نمیکردیم تازه راننده اش گفت تا اخر سفر همین ماشین شهر به شهر عوض نمیشه...حکمتش چی بوده ؟...نمیدونم
منم� خندیدم مامانم گفت خدا خیلی دوست داره...اما داداشم گفت نه خدا حوصله نق نق و غر غر کردن های تو رو نداره...همین
منم تو دل خودم گفتم در دو حال من خیلی دوسش دارم...هم خودش هم ام اسش ...هم حمکتش کارهاش که هیچ وقت نمیفهمیم
و یاد این جمله افتادم که هر گاه خداوند تو را به لبه پرتگاه نزدیک کرد بیم به خود راه ندا یا تو را از پشت خواهد گرفت یا به تو پرواز کردن خواهد اموخت
خداشاهده من تو این سفر غیر رفت و برگشت� تو مرز صفر خطی دیگه گرما نخوردم اگه برق هتل هامون میرفت سریع موتور برق روشن میکردن... نه اینکه اصلا گرما نبود نه ولی....خنک خنک خنک... خدایا به پاس همه مهربانی هایت شکر...حتی به خاطر ام اس
همیشه بهاری باشید

به امید سلامتی تک تک شما فرشته های ناز ام اسی ،با بهترین و سبزترین آرزوها

همیشه بهاری باشید

خدا نگهدارAngel

 تشکر شده توسط : saffari_mo , omidvar , شفا یافته , نازنین , Prime , sami , نازی ی , PAYA
#7
سلام خوبید؟من خاطره رو کلی میگم
چه روزهایی که من دانشجو بودم و یا تزریق داشتم نمیتونستم برم دانشگاه یا روی تخت زیر ام ار ای بعد به بچه ها میگفتم حوصله ام نشد بیام دانشگاه اون موقع ها همه فکر می کردن من دختر سوسول و تنبلی هستم که از بس ننرم راه هم بلد نیستم برم کی می دونست؟ولی خوب عیبی نداره تموم شد منم مدرکمو گرفتم دیگه !با همه سختی هاش..........حالا بیابید کوزه را 8)شوخی کردم به لطف همون مدرک الان سر کارم،خدا رو شکرت برا همه چیزایی که دادی و ندادی میدونستی صلاحم نیست داشته باشم...........
پرواز را به خاطر بسپار پرنده رفتنی است
 تشکر شده توسط : شفا یافته , نازی ی
#8
فكر كردم خوبه راجب ماجراي تعويض گواهينامه رانندگي و بلاهايي كه سرم آمد و شايد در آينده سرم بياد بنويسم اينهم تجربه ايست كه در موارد مشابه حتما بدردتان ميخورد. از 17 سالگي رانندگي ميكنم يعني حدود 30 سال وقتي گواهينامه گرفتم به ام اس مبتلا نبودم يكبار هم تجديد كردم و باز مشكلي نداشتم تا اينكه مشكل حركتي پيدا كردم و از طرف ديگر هم اعلام كردند كه گواهينامه ها بايد تعويض شود با همان وضعيت (يك عصا) رفتم مرا كه ديدند گفتند بايد دكتر تو را ببيند برو بيمارستان ناجا خيابان وليعصر رفتم� كلي هم تو نوبت ماندم (چطور رفتن و محيط بيمارستان و كلي راه رفتن و ...بماند) دكتر من و ديد و نوشت رانندگي با اتومبيل فرمان هيدروليك و كنترل دستي (اون موقع يه پرايد داشتم) به دكتر گفتم الان موقع رانندگي هيچ مشكلي ندارم دكتر و هر روز با ماشين ميرم سركار يعني اگر ماشين نباشه از زندگي ميافتم ولي حرف دكتر همان بود من هم با ناراحتي اومدم بيرون و نامه اش را هم پاره كردم يه چند وقتي از اين ماجرا گذشته بود كه پليس 110 تازه تشكيل شد رفتم تو يكي از نواحي و فرم مربوط به تعويض گواهينامه را گرفتم بايد آزمايش چشم ميدادم دكتر چشم پزشك نوشت ديد با عينك 10/10 و مشكل در اندام تحتاني فرم را گرفتم و اومد سر كار در محل كار يه چاپگر رنگي ليزري و يك اسكنر خوب رنگي داشتيم خلاصه شيطونه وسوسه كرد از طرفي هم شاكي بودم كه درست برفرض هم مشكل داشته باشم بايد امكانات براي امثال ما فراههم باشد نه اينكه با وجود مشكل حركتي اينقدر ما را اينور و انور كنن و بعد بگويند چون بعدها ممكن است بدتر شوي پس از حالا ما گواهينامه اونموقعها را بهت ميدهيم خلاصه از فرم دكتر چشم پزشك اسكن گرفتم بعد با فتوشاپ قسمت "داراي مشكل در اندام تحتاني را پاك كردم و بعد هم يك پرينت رنگي خوشگل بعدش هم با بقيه مدارك فرستادم صدور گواهينامه و بعد از مدتي رفتم پليس 110 اما خبري از گواهينامه نبود كه نبود بعد از چند بار مراجعه گفتند بايد به باجه نمي دونم چي در اداره صدور گواهيامه مراجعه كني پيش خودم گفتم اگر با اين وضعم برم كه همه چي خراب ميشود تازه ممكن است به جرم جعل هم برام مشكل پيش بياد خلاصه مانده بودم تا اينكه به يكي از دوستان گفتم جاي من به آنجا مراجعه كند اون هم رفت و آمد و گفت گفتند بايد خودش بياد� بي خيال شدم يه چند وقتي از اين ماجرا گذشت من بعضي كارهايم درسطح شهر را بوسيله پيك موتوري انجام ميدهم نمي دانم چي شد كه زماني كه يكي از اين پيكها پيشم بود صحبت از گواهينامه پيش اومد كه پيك موتوري گفت بععععله من پدرم در اداره صدور گواهينامه است و همه جور كار برايتان انجام ميدهد من هم گفتم با توجه به شرايطم نمي تونم براي� تمديد گواهينامه اقدام كنم گفت اينكه كاري نداره فقط يكم خرج داره اونم فقط بخاطر سرهنگ� كيك !!!� است و الا پدرم اصلا اهل اين حرفها نيست!!! خلاصه سرتان را درد نياورم 200 هزار تومان سرم كلاه� گذاشت و چند ماه الافم كرد و اين هم بي نتيجه.
دستم خسته شد بقيه اش اگر خدا بخواهد فردا.
#9
چند وقت بعد ناهار خانه برادرم مهمان بوديم كه حرف گواهينامه پيش آمد من هم همه داستان را تعريف كردم برادرم گفت ميداني تو فقط به خودت فكر ميكني و به مردمي كه بي خبر از ناتوانيت توي خيابان در رفت و آمد هستند اهميت نمي دهي گواهينامه ات ده ساله است اگر در اين مدت وضعيت جسمي حركتيت بدتر شد و خدايي نكرده تصادف كردي آن پزشك كه به تو مجوز رانندگي داده مقصر و مسئول نيست به هر حال اينجا ايران است و امكاناتش هم بسيار محدوده� مردم هم اغلب فقط به خودشان فكر ميكنند در جامعه ما جاي خيلي چيزها خالي است از جمله فراهم سازي شرايط زندگي و حضور معلولان يا كم توانها در جامعه خلاصه اينكه تو بايد به مسئوليتي كه در مقابل جامعه داري فكر كني.
به هر حال حرفهاي برادرم كارشان را كردند دوباره فرم گواهينامه گرفتم پيش دكتر چشم پزشك رفتم و بعد هم مجددا به بيمارستان ناجا در خيابان وليعصر باز يك روز مرخصي و باز همان دكتر بعد از يكسال نمي دانم من رو يادش آمد يا نه ولي اين دفعه نوشت رانندگي با اتومبيل اتوماتيك فرمان هيدروليك و هند كنترل باز ناراحت شدم و گفتم دكتر اينكه نوشتي مال افرادي است كه اصلان پا ندارند در حاليكه من تمام اين راه طولاني از در بيمارستان تا اتاق شما را خودم طي كردم دكتر هم باز ناراحت شد و گفت اصلا مينويسم طبق نظر كاردان فني گفتم باشه اون هم همين را نوشت , فرداش رفتم شهرك آزمايش تا كاردان فني مرا ببيند وقتي به شهرك رفتم گفتند بايد به امور جانبازان و معلولين مراجعه كنم و وقتي آنجا رفتم ديدم آنجا امكاناتي را براي افراد با مشكلات جسمي حركتي فراهم كرده اند كه برام عجيب بود خلاصه چون راه زيادي تا محل آزمايش پيش رو بود يه صندلي چرخدار با يك سرباز بهم دادند تا با هم به محل آزمايش برويم آنجا كه رسيديم كاردان فني گفت پشت يك پيكان بنشينم پدالهاي ماشين عمدا بالاتر از ماشينهاي معمولي بود طوريكه بايد پاهايت را كاملا بلند ميكردي تا كلاچ و ترمز را بگيري او به من گفت احتياجي نداري ماشين را راه بيندازي فقط هر چه گفتم زود انجام بده حاضري گفتم بله و شروع كرد ترمز� كلاچ� ترمز� كلاچ� ترمز� كلاچ� ترمز� گاز� كلاچ� ترمز بعد با چهره اي كه كاملا نا مطمئني در آن مشهود بود به من نگاه كردو در حاليكه چشمكي هم زد گفت مينويسم رانندگي با اتومبيل اتوماتيك گفتم خيلي ممنون برگشتيم به اتاق امور جانبازان و معلولين و قرار شد ده پانزده روز ديگر براي گرفتن گواهينامه مراجعه كنم بعد از دو هفته وقتي گواهينامه را گرفتم ديدم نوشته اند رانندگي با عينك با اتومبيل اتوماتيك فرمان هيدروليك و هند كنترل آقا دوباره داد من درآمد كه آخه اين چه وضعي است؟ گفتند بايد سرهنگ ببيند گفتم باشه خلاصه رفتيم پيش سرهنگ كه گفت مشكلت چيه گفتم امتحان دادم كاردان فني هم اينطور گفت ولي گواهينامه اي كه برام صادر شده اينجوريه ... اومد جلو من ايستاد و پاشنه پاشو بلند كرد و گفت به پام فشار بيار� درست مثل پدال ماشين من هم همينكار را انجام دادم كه گفت نه مشكلي نداري برو ده روز ديگه بيا ده روز بعدش كه رفتم بالاخره تونستم گواهينامه مناسب شرايطم را بگيرم البته� اونموقع حقيقتا مشكلي در گرفتن كلاچ نداشتم ولي حالا ديگر فكر نميكنم بتوانم پشت ماشينهاي معمولي بنشينم چون از پاي چپم استفاده نكردم ضعيف شده... امروز 3 ساله كه از آن زمان ميگذره و فردا اگه خدا بخواد باز بايد برم شهرك آزمايش براي تعويض گواهينامه حس ميكنم پاي راستم موقع رانندگي خوب جواب نميده و گاهي ناچارم از دستم براي بلند كردن پام استفاده كنم كه جالب نيست يعني مطمئن نيست بايد ماشينو كنترل دستي بكنم تا بتوانم هم از رانندگي لذت ببرم و هم مطمئن رانندگي كنم.
 تشکر شده توسط : شفا یافته , 321 , گيتي
#10
سلام
همه ما خاطرات خوب و بد با ام اس داريم 8)
چندسال پيش که هنوز ام اسم رو تشخيص نداده بودن يه حمله داشتم .... از کمر به پايين بي حسي داشتم يادش بخير يه دکتري داريم اينجا که بقال سر کوچه مون بيشتر از اون حاليشه ... رفتم پيش اين آقاي دکتر و يک شرح حال توپ از خودم و حالتهام بهش دادم ... برگشت به مامانم گفت توهمه� ??? گفتم دکتر بي حسم تو پاهام حسي ندارم ... گفت نه جانم توهمه و البته يه پيشنهاد توپ هم برام داشت ... گفت برو وان حموم رو پر از آب داغ کن و بشين و پاهاتو ماساژ بده� Smile (16) ... فکرشو بکنين براي يه ام اسي چه پيشنهادي بهتر از اين� :-\ البته من کاري که ايشون گفتن رو انجام ندادم� :-X
MARYAM
 تشکر شده توسط : شفا یافته , warrior , گيتي , arezooo82
  
  • 1(current)
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
  • ...
  • 14
  • بعدی 




کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع:
7 مهمان