امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امیتازات : 4
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
غبار ام اس بر بالهای من
#51
سلام مجدد
امروز دیدم که مرجان خانم از کرمان نوشتند: "به منم این کتابو هدیه دادن. منتها وقتی میخونم خیلی حالم بد میشه.حس اینو دارم که ام اس تو بند بند وجودمه به همین خاطر نمیخوام اینقد نزدیک بهم حسش کنم.ازش متنفرم...."
از این متن ایشون نکته ای به ذهنم رسید که شاید کمک کنه.
مدتها قبل با آقای دکتر نبوی در رابطه با پذیرش بیماری صحبت می کردم گویا در مطالعات انجام شده نشان داده شده که کسانی که از فاز انکار بیماری خود زود تر عبور می کنند و بیماری خود را به عنوان یک واقعیت می پذیرند و حتی با آن یه جورائی کنار می آیند نتایج درمانی بهتری داشته اند و میزان عود کمتری گزارش شده چون همونطور که میدونین استرس و فشار عصبی موجب بدتر شدن روند بیماری می شه پس پذیرش بیماری و کنار اومدن با اون به شما کمک می کنه که بیماری رو بهتر مهار کنین پس توصیه من به مرجان عزیز اینه که از فاز انکار بیماری که مرحله ای طبیعی در روند واکنش به اطلاع از بیماری محسوب می شه و خیلی زود باید سپری شه خارج شید و با پذیرش بیماری و کسب اطلاعات بیشتر در این زمینه سعی کنید کنترل بیشتری بر روند بیماری داشته باشید.
به امید سلامت و کامیابی شما
 تشکر شده توسط : یاسی , Exhautless
#52
من بیماریمو پذیرفتم حتی بهش فکرنمیکنم
میگم من مثل روزای گذشته سالمم
حالمم خوبه پس دلیلی نداره به ام اس فک کنمSmile
روز را با خنده شروع کن تا زندگی با خنده در دستانت شکوفا شود
 تشکر شده توسط : hyd69hyd , sasan-8 , laleh , Exhautless , shadiring
#53
افلاطون راگفتند: چرا هرگز غمگین نمیشوی؟گفت دل برآنچه نمی ماند نمی بندم.
فردایک رازاست;نگرانش نباش.
دیروزیک خاطره بود;حسرتش رانخور.و امروزیک هدیه است;قدرش رابدان وازتک تک لحظه هایت لذت ببر
از فشار زندگي نترسيد به ياد داشته باشيد که فشار توده زغال سنگ را به الماس تبديل ميکنه
نگران فردايت نباش خدای ديروزوامروزخداى فرداهم هست
مااولين باراست كه بندگي ميكنيم. ولى اوقرنهاست که خدايى ميكندپس به خدايى اواعتمادكن وفردا رابه اوبسپار
اگر درست به نور نگاه کنید ،گاهی موفق میشوید آن را در عجیب ترین مکان ها ببینید.
 تشکر شده توسط : majid1 , hadisss , الی کوچولو , همراز , shadiring
#54
(2013/07/23, 01:01 AM)رامنا نوشته است: مامان شونه هاش درد میکرد. از صبح دنبال بیمه و دارو و اینها رفته بود. خسته بود طفلک. منم ماساژش دادم یه خورده و خوابیدم. صبح که پا شدم دستام کوفته بود. تعجب کردم. یعنی یه ماساژ کوچولو اینجوری کوفته اش کرده بود؟! محلش نذاشتم. چند روز بعد دیدم انگار دستام داره میترکه. حس میکردم ورم کرده و داغه... هی دستمو میذاشتم رو دست دور و بریام و میپرسیدم دستام داغه؟ اونا هم میگفتن نه معمولیه... . هی انگشترامو امتحان میکردم ببینم حسم راجع به ورم دستام درسته یانه. ولی همشون اندازه اندازه بودن. بعد احساس کلفتی پوست نوک انگشتام اضافه شد. خوب جنس اشیاء حس نمیشد. میچسبوندمشون به میز شیشه ای و خنک . اینجوری بهتر میشد همه چی. یه کمم بد خط شدم... پوست شکمم هم یه مدت بود یه جوری بود و انگار یه طناب سفت رو دورتادور قفسه سینه م بسته بودن. وقتی زیاد حرف میزدم نفس کم میووردم. به همکلاسیام گفتم بچه ها من ام اس دارم فکر کنم.... اونا هم گفتن برووووووووووو بابا... تو این مدت فشار روت زیاد بوده. همش خیالاته... اما خودم میدونستم واضح تر از اونه که خیال باشه. دلمو خوش کرده بودم که اگه ام اس بود قرینه نبود! آخه هر دوتا دستم عین هم بودن... . دوست نداشتم برم پیش نورولوژیست, میترسیدم حدسم درست باشه. رفتم پیش متخصص داخلی! همه جور آزمایشی داد. همه چیز عالی بود... گفتم ام اس نیست؟ هرهر بهم خندید. گفت یه چیزایی خوندی تو هم و وهم برت داشته! دیگه فهمیدم که کار کار نورولوژیسته. رفتم مطب استادم. معاینه کرد. با سر کلاسش یه عالمه فرق داشت. اونقدر مهربون شده بود که نگوووو... بعد از معاینه گفت ببین همه چیز خوبه... رفلکس ها و همه چی... هرکی غیر تو بود میگفتم بره پی کارش. اما چون تویی و اینجور دقیق میگی فکر میکنم ممکنه یه چیزی باشه. باید ام آر آی کامل بدی... همینطور که بند کفشمو می بستم گفتم استاد یه سوال: ام اس میتونه اینجور قرینه درگیر کنه. گفت: بله, اما انشالله که چیزی نیست.
alaeme manam hamintor bod , yek bar ham ke mariz shode bodam o doktor omoomi raftam chandbar ba noke khodkaresh be sare angoshtam zad bad goft tavahom zadi!! Baram ye serum nevesht, hododan 2ya 3 sal ghabl az tashkhise doktora motmaen bodam MS daram ama kasi harfamo ghabol nemikard hame ya migoftan tavahom zadi ya vakonesheshon goftane "bas kon arezoo "bod!
Albate mamanam harbar ke alaemi dashtam o behesh migoftam pishnahad midad berim doktor vali enghadrha ham mosamam nabod manam ke kolan alaghei be doktor raftan nadaram har bar be bahonei sar baz mizadam ta inke 7khordad 93 donbale karaye hamayeshe anjoman bodam o zamin khordam
حقیقت داری و مبهم شدی در سرنوشتم
تو را یک روز پیدا می کنم اما خودم را...
 تشکر شده توسط : shadiring
#55
(2014/01/10, 05:48 PM)shaytoon نوشته است: فراسوی اذهان

تقریبا اردیبهشت سال 1378 سال دوم راهنمایی بودم که در مدر سه احساس کردم چشم چپم تار می بیند و در پی همین مشکل به پزشک مغز و اعصاب مراجعه کردم، بعد چند روز بستری در بیمارستان معلوم شد که مبتلا به ام اس هستم.
اولین نمود مشکل در بیماری من، قبل از هر دردی در وجودم، یک درد روحی بود و آن هم برخورد اطرافیانم با ام اس بود ، تصور مردم این است که بیماری هایی مثل ام اس و سرطان ، آخر راه است و متاسفانه طوری رفتار میکنند که این بیماری ها مسری هستند و یا فرد مبتلا در به وجود آمدن اون بیماری مقصر بوده است ، مردم حتی از نام بیماری ام اس تعجب میکنند و میترسند ؛ وقتی من در آن سن کم و در عالم نو جوانی دچار این مشکل شدم ، دید همه اطرافیان از همه مهمتر دید خود من نیز همین بود ؛[/size]
بسیار ترسیده و قافیه را باخته بودم ، اما از آنجایی که خدا لحظه ای بنده ی خود را رها نمیکند ، پزشکی سر راهم قرار گرفت که بسیار به وسعت دید من کمک کرد ، معالجات و حرفهای پزشکم به قدری روحیه ام را بالا برد و قوی کرد که با وجود مشکلاتی که هنوزم بعضا درگیر آن میشوم ، به زندگی عادی برگشتم، آنقدر عادی و عالی، که توانستم به مردی اطمینان کنم و بقیه عمر و سرنوشتم را به دستش بسپارم، البته من قبل ازدواج در مورد بیماری ام توضیحات کامل را به همسرم داده بودم و ایشان هم همه عواقب آن را پذیرفت و این اعتماد و اطمینان را در من نهادینه کرد که همیشه پشتیبان و حامی من هستند و خواهند بود.
رفتار همسرم و خانواده اش ، به خیلی از اطرافیان من که در برابر بیماری من موضع ترس و ترحم میگرفتند ، آموخت که همه چی به دید و باور انسانها بستگی دارد،همسر من با دید وسیع و سعه ی صدرش به خیلیها آموخت که چشمها را باید شست، جور دیگر باید دید.

م.ج. از اردبیل / متولد 1374

" ذهن انسان به خودی خود و به تنهایی میتواند از بهشت، جهنم و از جهنم بهشت خلق کند "
جان میلتون

جه جالب
چند شب پیش یکی از دوستهام این جمله رو واسم فرستاد
تو سایتم نوشتم فکر کنم

به این میگن قانون جذبTongue

احتمالا دوستمون سال 87 رو نوشتن 78
رفیق بی کلک کامپیوتــــــــــــــــــــــــرhappy0065.gif
#56
عالی بود
منم اولین بارِ این تاپیک را دیدم و از اول تا اخرش را خوندم
دست مریزاد
همه عمر بر ندارم سر از این خمار مستی
که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی
#57
تاپیک خوبیه . لطفا ادامه بدید و باز هم از مطالب این کتاب برامون بذارید
  




کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع:
8 مهمان