2010/04/19, 08:38 AM
انجمن های ام اس سنتردسترسی سریع
امتیاز موضوع:
تاثير تشخيص ام اس در زندگي افراد
|
|||||||||
2010/04/19, 12:23 PM
2010/04/21, 05:39 AM
من هم مثله همه وقتی فهمیدم ام اس دارم کلی به هم ریختم و همش گریه کردم،،،،، اما الان باهاش کنار امدم،، اما تنها اتفاقی که افتاد این بود که از شوهرم جدا شدم
،،،نمیدونم که آیا کارم درست بود یا نه... اما دلم میخواست باقی عمرم خودم باشم.... به سراغ من اگر مي آييد، نرم و آهسته بياييد، مبادا كه ترك بردارد چيني نازك تنهايي من. چيني نازك تنهايي من
2010/04/21, 01:01 PM
در اولین حمله، ام آر آی علامتی به نفع این بیماری نشان نداد. دومین حمله 4سال بعدش اتفاق افتاد که جواب مثبت بود. خودم آمادگیشو داشتم. اون لحظه فقط نگران خانواده ام بودم که اگر بشنوند نمیتونند تحمل کنند. دکترم آشنای خانوادگی بود ازش خواهش کردم به خانوادم چیزی نگه. او هم قبول کرد.
بنابراین این شد یک راز بین من، آقای دکتر (متخصص چشم) و دوست صمیمی ام (موقع دریافت نتیجه ام آر آی همراهم بود. اگر نبود شاید به او هم نمیگفتم.) چند سالی با این راز زندگی کردم تا اینکه پای راستم روز به روز ضعیفتر شد. اولش بیشتر خسته میشدم تا به مرحله لنگیدن رسیدم. هرکس دلیلش را میپرسید میگفتم بهانه می آوردم (پام پیچ خورده، درد میکنه و ...). 3سال بود که آوونکس مصرف میکردم. طوری برنامه ریزی کرده بودم که آخرهفته باشه و عوارضش شب بروز کنه تا کسی متوجه نشه. بعد از مدتی که بدون کمک نمیتونستم کارهامو انجام بدم، اصرار میکردم که دوست دارم با دکتر تنها باشم و باز خواهش میکردم که به خانوادم بگویند "چیز مهمی نیست" یادم نیست بالاخره کی متوجه شدند! ناگفته نمونه که در تمام این مدت در محل کارم حاضر میشدم. نزدیک یک ساعت طول میکشید که با کمک چند نفر بتونم به اتاق کارم برسم! مدیرمون گفت بمون خونه، کلیه مزایا و اضافه کار و ... را بهت پرداخت میکنیم. اما قبول نکردم تا اینکه همکارام هم ازم خسته شدند. اما همیشه یک راهی هست. برام پرستار استخدام کردند. دوست نداشتم در بیمارستان بستری باشم. موقع تزریق کورتون و بعدش نوانترون بعد از ساعت کاریم میرفتم و صبح سر کارم حاضر میشدم. (خیلی به کارم علاقمند نبودم فقط نمیخواستم بیماری بر من غلبه کنه) هر روشی که بهم پیشنهاد میشد را امتحان میکردم. وقتی نتیجه نمیگرفتم ناامید نمیشدم و فقط متوجه میشدم که باید دنبال روشی دیگر باشم. تا اینکه سرانجام پیروز شدم. خدایا داده ها و نداده ها و گرفته هایت را شکر که داده هایت نعمت است نداده هایت حکمت و گرفته هایت امتحان (خواجه عبداله انصاری)
2010/04/21, 08:16 PM
(2010/04/16, 04:04 PM)behbood نوشته است: تا حالا چندین نفر گفتن که علایم ام اس در اونها بعد از یه اتفاق بد مثل فوت یک عزیز یا یک تنش و ناراحتی مهم ظاهر شده. منم بعد از فوت مامان بزرگم كه خيلي دوسش داشتم+ دو ترم مشروطي پشت سر هم تو دانشگاه مريض شدم تقريبا زندگي اجتماعي هركس از 18-20 سالگيش شروع ميشه كه مال من مصادف شد با شروع اين بيماري.انگار بهترين سالهاي عمرمو تحت تاثير قرار داد. البته باز هم با تمام وجودم خدارو شكر مي كنم....
2010/04/24, 11:57 AM
آره حمید هم بعد از تصادف وحشتناکش فهمید ام اس داره
عشــق
همین خنده های ساده ی توست وقتی با تمام غصه هایت میخندی تا از تمام غصه هایم رها شوم... آرزو ميكنم يه روز همگي در مورد روزي صحبت كنيم كه بهمون خبر بدن بيماري شما كاملا از بين رفته ------------------------------------ آمین آرزو ميكنم يه روز همگي در مورد روزي صحبت كنيم كه بهمون خبر بدن بيماري شما كاملا از بين رفته ------------------------------------ آمین راستی آدرس دکتر برهان حقیقی کجاست؟
2011/04/08, 11:12 AM
من 3 هفته بود از درد چشم داشتم می مردم ولی چون کامپیوترم رو دوست دارم به مامان و بابا نگفتم چشمم درد داره
بعد از اون روزها که سمینار هم داشتم و تازه 2 ماه روش وقت گذاشته بودم چشم راستم دردش خوب شد . دیگه آخر ترم بود . حدودا یک سال پیش تو همین روزها . 18 فروردین نوبت سمینارم بود امروز 19 فروردینه . بعدش چشم چپم تار شد بازم صبر کردم چون پروژه داشتم باید تمومش می کردم . اون ترم با ایک استاد عوضی هم درس داشتم که ... استرس زیاد کشیدم ولی آخرهای اردیبهشت بود که دیگه واقعا درد چشمم رو نتونستم تحمل کنم . به مامانم گفتم و با بابام سریع منو بردن بیمارستان تخصصی چشم . اونجا پریمتری دادن که دکترش گفت باید یکی دیگه هم بگیری دقیق تر باشه ! خلاصه که هی از چیزای قرمز بهم نشون میدادن می گفتن نمره رنگش چنده ؟ من نمی دونستم چیه ، ولی خیلی ترس داشتم از آب مروارید چون این بابام همش می گفت تو پای کامپیوتر می شینی اینطوری شدی و آب مرواریده و ... خلاصه که اون روز دکتر چشم به همکارش گفت بفرستیمش برای ام آر آی ؟ مشکوک به ام اس ئه ! خلاصه من اون روز تا شب گریه کردم چون خاطره بدی هم داشتم از ام اس . بعدش دیگه فرداش واسم مهم نبود. خانواده ام نمی تونن چیزی رو از من پنهان کنن چون به سرعت میام تو اینترنت دنبال جواب سوالم می گردم البته خوب اینا هم همشون پزشکی و پیراپزشکی هستن واسه همین قبول این مسئله واسه همه ما آسون بود. فقط دکتر اولیم دکتر بدی بود که عوضش کردم حالا اینو خیلی دوست دارم Free chees is found on the mousetrap
To catch anything you want you must pay it's worth
2011/04/16, 11:10 PM
خیلی این تاپیک جالب بود.خاطرات همه رو خوندم و دیدم که خیلی شبیه مال منند.خیلی خوشحالم که بلاخره یه جایی پیدا شد که بتونم از احساسم زمان فهمیدن مریضیم بگم.بعد از 9 ماه من تا الان با کسی در رابطه با احساسم چیزی نگفتم چون تمام این مدت مراقب احساس اطرافیانم بودم.
یادمه حدود اواخر خرداد ماه بود .مدتی بود که فشار کاری شدیدی داشتم..هوا خیلی گرم بود و من عصبی و سرشار از استرس،تمام روز یا پای کامپیوتر بودم یا پای کتاب و تنها 3 ساعت خواب در روز تا اینکه یه طرف سرم بی حس شد.دکتر یه سری قرص داد که خواب آور بودن منم چون امتحان داشتم وباید شب بیدار بودم نخوردم بعد که جواب ام آر آی رو گرفتم و توش کلمه ام اس رو دیدم فکر کردم اشتباه می کنم به بابام گفتم نمیدونم من که از اصطلاحات پزشکی سر در نمی یارم.وقتی دکتر گفت باید بستری شم فهمیدم که درست فهمیدم و مثله تو فیلما در این جور مواقع دیگه صدای دکتر رو نشنیدم و یاد یک آشنایی که بر اثر این بیماری فلج شده بود افتادم و اینکه چه قدر دلم براش سوخته بود.وقتی از مطب اومدم بیرون به مامانم خندیدم و گفتم چیزی نیست فقط چند روز بستری میشم.یادمه که مامانم کلی گریه می کرد و فکر میکرد دیگه نمی تونم به تحصیلم ادامه بدم و ..و همه کلی دعوام کردن که از بس کار کردی اینجوری شدی:38: .بعد از اون روز همیشه سعی کردم و خوشحال باشم وحتی یک لحظه هم نه گریه کردم و نه با کسی در این مورد حرف زدم تا الان مادرم حالش بهتر شده و بیماری منو قبول کرده ولی هر وقت که واسه تزریق می رم یاد اون روز می افتم و آرزو می کردم که ای کاش این قدر از خودم کار نمی کشیدم و هرگز این اتفاق نمی افتاد و نمی فهمیدم ام اس دارم البته اگر همیشه همین طور حالم خوب باشه من با این آمپولا مشکلی ندارم ولی گاهی اوقات از آینده و بد شدن حالم می ترسم.ببخشید قصه نوشتم ،دلم پر بود.
با درد بساز چون دواي تو منم، در كس منگر كه آشناي تو منم
2011/04/18, 10:40 AM
من که میدونم چرا این بیماری رو گرفتم بخاطر اطرافیانم بس که بدجنس و حسودن دوست ندارن سر به تن من و خانوادم باشن یه یخچال میخریم میگن ووووووووووووووووووای چقد پول یه مسواک میخریم میگفتن نننننننننننننننننننننننننننننننننننننننه
خلاصه اینقد روی اعصابم راه رفتن حرف زدن حرف زدن منم عصبی و خودخور که اینطور شد میگن هر بلایی سر کسی بیاری تو یهموین دنیا باید تاوانش رو پس بدی ایشالله همینطور بشه چون خیلی ما رو اذیت کردن و الانم خودشون سرپا وسالمن |
موضوع های مرتبط با این موضوع... | |||||
موضوع: | نویسنده | پاسخ: | بازدید: | آخرین ارسال | |
مهارت های زندگي با ام.اس - مراقبت از خود | Majid | 41 | 32,837 |
2014/01/22, 03:32 PM آخرین ارسال: یوسفی نازنین |
|
تاثير زغال اخته و ميوه هاي بنفش در ام اس | nazaninn | 15 | 9,963 |
2010/12/14, 11:00 PM آخرین ارسال: mehdi.abdn |
|
تشخيص مراحل اوليه ام.اس با معاينه چشم | fereshteh | 0 | 2,374 |
2009/09/17, 02:35 PM آخرین ارسال: fereshteh |
کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: |
3 مهمان |
Created by: Mishar DESIGN Customized by: mscenter.ir
Powered by: MyBB