![]() |
خاطرات من و ام اس - نسخه قابل چاپ +- وبسایت تخصصی ام اس سنتر | بیماری ام اس | مرجع تخصصی ام اس (https://mscenter.ir) +-- انجمن: ام اس (https://mscenter.ir/Forum-%D8%A7%D9%85-%D8%A7%D8%B3) +--- انجمن: بحث هاي تخصصي اعضا (https://mscenter.ir/Forum-%D8%A8%D8%AD%D8%AB-%D9%87%D8%A7%D9%8A-%D8%AA%D8%AE%D8%B5%D8%B5%D9%8A-%D8%A7%D8%B9%D8%B6%D8%A7) +--- موضوع: خاطرات من و ام اس (/Thread-%D8%AE%D8%A7%D8%B7%D8%B1%D8%A7%D8%AA-%D9%85%D9%86-%D9%88-%D8%A7%D9%85-%D8%A7%D8%B3) |
RE: خاطرات من و ام اس - همسر یک قهرمان - 2013/10/07 یک هفته بعد از تشخیص بیماری همسرم و بستری شدنش رفتم سرکار، کار رو تعطیل کرده بودم همه اش عکسهامون رو نگاه میکردم زار زار گریه میکردم، هی میرفتم تو اینترنت سرچ میکردم باز ![]() ![]() خلاصه کلی به من روحیه داد و چندین بار باهاش صحبت کردم، خدا بهش سلامتی بده تنها کسی که بهم روحیه میداد بود بعد از 4ماه یکی دیگه از همکارام آقایی رو به من معرفی کرد و گفت خانمش ام اس داره شما یک روحیه ای به این آقا بده و راهنماییش کن، منم که رفته بودم بالا منبر 2ساعت با اون آقا حرف زدم که اصلاً چیزی نیست و چیکار کنه چیکار نکنه... گوشی رو گذاشتم همکارم اینجوری منو نگاه میکرد ![]() ![]() گفتم زندگی نه غمش میمونه نه شادیش البته من انقدر خاطره از ام اس دارم که نگوووووووووووووووووووو، انقدر که از ام اس خاطره دارم از هیچ شخصیتی تو زندگیم خاطره ندارم RE: خاطرات من و ام اس - hadisss - 2013/10/25 مدتها بود دنبال نوبت دکتر صحراییان بودم تا بالاخره امسال توی ماه رمضون نوبتم اوکی شد و من بار و بندیل بستم و رفتم تهران حالا بشنوید از این بار رفتنم به تهران. هر بار یه اوضاعی دارم خیلی عجله ای بود و سریع رفتم بلیط اتوبوس VIP رزرو کردم. VIP اهواز به تهران - 25 نفره و من تک صندلی گرفتم حالا که سوار شدم دیدم همه مسافرا از دم مرد هستن و من تنها توشون دختر. بیست و چند پسر و مرد و سه تا هم راننده. گفتم بیخیال دختر. سر جام نشستم و هواسم به پنجره و طبیعت و بیابون و هندزفری و اینا. گفتم خدایا تو که میدونی من نمیترسم ![]() خلاصه تک صندلی ردیف سوم یا چهارم نشسته بودم باور بفرمایید شاید ده پونزده تاشون هی چپکی نگام میکردن یا رد میشدن یه چی میپروندن یواشکی، یا بلند بلند عمدا حرف میزدن و منم همش سرم توی پنجره.توی دلمم میگفتم خاک تو سرتون ![]() من می دونستم اگه پاشم کتکا رو خوردن ازم، هی میگفتم بیخیال ![]() صندلی پشتیمم هی دم به دم میپرسید ببخشید خانوم خودکار دارین؟ نمی دونم چی دارین؟ اینو دارین؟ اونو دارین؟ باقیشونم یه خاطرات مسخره ای جهت جلب توجه تعریف میکردن و منم سرم توی پنجره وهی همچنان توی دلم خاک بر سرتون خاک بر سرتون میگفتم ![]() تا اینکه طرفای خرم آباد یکیش برام شماره گذاشت منم اصلا دوس نداشتم توی همچین شرایطی گرد و خاک راه بندازم. چون اونوخت بدجور راه مینداختم ها. از این دختر خشن ها هستم ![]() پاشدم رفتم پیش راننده از این لوتی مشتی بامراما بود گفت بله دخترم گفتم برید به این آقایون بفرمایید جنبه داشته باشن یه دختر توی اتوبوسه و شماره رو پاره کردم راننده اومد کلی حرف بارشون کرد و گفت بی ناموسا خجالت بکشین. و منم بلند گفتم جنبه داشته باشین و گفتم ماه رمضون هم هست لااقل حرمت اونو نگه دارین. بعدش آق راننده گفت وسایلتو جم کن بیا صندلی پشتیه خودم بشین دیگه تا تهران نفسشون بالا نیومد حتی اوناییش که تیکه میپروندن ![]() RE: خاطرات من و ام اس - عسل راد - 2013/10/25 سلام 2 سال پیش که تازه فهمیدم ام اس دارم به خواهرم که ازدواج کرده هنوز چیزی در موردش نگفته بودم .همه داشتیم تلوزیون نگاه میکردیم که فیلم طلا و مس گذاشت. وسطای فیلم بود که خواهرم گفت ای وای ام اس که از سرطانم بدتره!!!فکر کنم حالا مامانم هی حرص میخورد اونم هی میگفت ![]() RE: خاطرات من و ام اس - Exhautless - 2013/11/03 داشتم میرفتم دکتر,دیدم بدبود که چه عرض کنم تقریبا نابینا, حمله داشتم,رفتنی همچین خوردم به تیر که ... اون روزخیلی دلم واسه خودم سوخت ![]() مجبور شدم واسه اینکه دید دوتاچشم تلاقی نداشته باشه با یه دست جلوی چش سمت راستم تا دکتر برم ![]() RE: خاطرات من و ام اس - گيتي - 2013/11/04 من 3 سال پيش كه حمله داشتم بيمارستان بستري شدم ..هم تختيم يه پيرزنه 65 ساله بود بنده خدا ميخواست بره بيرون نميتونست بره ...اصلانميتونست از تختش بياد پايين ..منم اون موقع نميتونستم زياد تعادل خودمو حفظ كنم .. ![]() ولي بخاطر اينكه كمكيم به اون بنده خدا كنم..بلند شدم تا كمكش كنم رو صندلياي سالن بشينه ...كمك كردن ما همانا خوردن زمين من و اون بنده خدا وسط سالن همانا .. ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ديگه از اون سري وقتي حالم خوب نبود كمك نكردم ولي يه سوژه شد تا مدت ها تو فاميل منو دست بندازن ![]() ![]() RE: خاطرات من و ام اس - سمیرا67 - 2013/11/04 رفته بودم مطب دکتر آمپولام تموم شده بود یه پیر مرد توجه منو جلب کرد البته کلا پیر مرد وپیرزن هارو دوست دارم ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() RE: خاطرات من و ام اس - free - 2013/11/04 (2013/10/07, 10:16 AM)همسر یک قهرمان نوشته است: یک هفته بعد از تشخیص بیماری همسرم و بستری شدنش رفتم سرکار، کار رو تعطیل کرده بودم همه اش عکسهامون رو نگاه میکردم زار زار گریه میکردم، هی میرفتم تو اینترنت سرچ میکردم باز Ye das manam ershad mikonin lotfan? RE: خاطرات من و ام اس - neda.n - 2013/11/25 چند روز پیش وقتی داشتم کاغذ دفترای قدیمی رو مرتب می کردم تو سررسید سال هشتاد و پنج یعنی دو سال قبل تشخیص ام اس ، یه چیزی دیدم که دوست داشتم برا شماها هم بذارمش اینجا . قبلش یه مقدمه : من سال هشتاد و پنج یه سری علائم خرده ریز داشتم تازه پدرم رو که خیلی خیلی عاااشقش بودم ، ناگهانی از دست داده بودم و اولش فکر می کردم خب اعصابم ناراحته و طبیعیه. بعد یواش یواش که ادامه پیدا کرد سرچ کردم و شکم رفت به ام اس که دکتر جونها لطف کردن و تشخیص ندادن و منم دیگه کم کم بی خیال شدم تا سال هشتاد و هفت که با تاری دید ام اس تشخیص داده شد. حالا یهو تو سررسید سال هشتاد و پنج یعنی دو سال قبل از تشخیص ، یه یادداشت دیدم که خودم برا خودم نوشتم . اصن یادم نبود و دیدنش برام خیلی حس خاصی بود . خوشحالم که همونطوری بودم که اون موقع خودم به خودم گفتم . اینم یادداشت : تربچه عزیز من ، به بیماری آدم خاصا دچار شدی ؟؟ تو که همچینم خاص نیستی ![]() کوچولوی عزیزم ، می دونم که قدرت مقابله با هر دشواری رو داری . مطمئنم . مطمئنم RE: خاطرات من و ام اس - tala - 2013/11/26 وقتی فهمیدم ام اس گرفتم با توجه به ذهنیت و چیز هایی که از قبل شنیده بودم فکر میکردم یه مرگ تدریجی هست و کم کم از کار افتاده میشم و ........ ![]() جالب اینکه از اون روز به بعد به هر چیزی نگاه میکردم یه چی از ام اس داشت مثلا تو همون بیمارستان مجله گرفتم که بخونم یه مقاله در مورد ام اس داشت یا تا تلویز یون رو روشن میکردم یه چی از ام اس میگفت منم تا حالا درگیر همون فکر ها بودم و فکر میکردم چی شده حالا ![]() ![]() ![]() یه خاطره دیگهمم اینکه من اولین حمله ام دوبینی بو به خاط همین پیش چشم پزشک رفتم بهم گفت چشمت مشکل نداره خدارو شکر برو پیش مغز واعصاب.گفت برات نامه مینویسم که بدون نوبت ببینتت .موقع ای که داشت نامه رو مینوشت گفت دکتر خیلی خوبی هست اما اخلاق نداره تو فقط به طبابطتش توجه کن .بیچاره گفت وماهم رفتیم ودقیقا همونی بود که میگفت. دکتر عالی هست فقط بعضی وقتا اگه حرفشو گوش نکی باید برا خودت دنبال سر پناه باشی ![]() ![]() ![]() RE: خاطرات من و ام اس - منصور91 - 2013/11/26 شاید باور نکنید وقتی ام اس گرفتم خوش حال شدم گفتم اخ جون ار ذست شغلم خلاص شدم البته اگاهی چندانی ار بیماری ام اس نداشتم الانه هم هنوز خوشحالم که ازذست شغلم خلاص شدم[i] |