اطلاعيه:سفر ام اس سنتر به شمال با همکاری بنیاد امور بیماری های خاص - نسخه قابل چاپ +- وبسایت تخصصی ام اس سنتر | بیماری ام اس | مرجع تخصصی ام اس (https://mscenter.ir) +-- انجمن: بحث ها وگفت و گوهای عمومی اعضاء (https://mscenter.ir/Forum-%D8%A8%D8%AD%D8%AB-%D9%87%D8%A7-%D9%88%DA%AF%D9%81%D8%AA-%D9%88-%DA%AF%D9%88%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%B9%D9%85%D9%88%D9%85%DB%8C-%D8%A7%D8%B9%D8%B6%D8%A7%D8%A1) +--- انجمن: مراسم و ملاقات هاي اعضا (https://mscenter.ir/Forum-%D9%85%D8%B1%D8%A7%D8%B3%D9%85-%D9%88-%D9%85%D9%84%D8%A7%D9%82%D8%A7%D8%AA-%D9%87%D8%A7%D9%8A-%D8%A7%D8%B9%D8%B6%D8%A7) +--- موضوع: اطلاعيه:سفر ام اس سنتر به شمال با همکاری بنیاد امور بیماری های خاص (/Thread-%D8%A7%D8%B7%D9%84%D8%A7%D8%B9%D9%8A%D9%87-%D8%B3%D9%81%D8%B1-%D8%A7%D9%85-%D8%A7%D8%B3-%D8%B3%D9%86%D8%AA%D8%B1-%D8%A8%D9%87-%D8%B4%D9%85%D8%A7%D9%84-%D8%A8%D8%A7-%D9%87%D9%85%DA%A9%D8%A7%D8%B1%DB%8C-%D8%A8%D9%86%DB%8C%D8%A7%D8%AF-%D8%A7%D9%85%D9%88%D8%B1-%D8%A8%DB%8C%D9%85%D8%A7%D8%B1%DB%8C-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%AE%D8%A7%D8%B5) |
RE: اطلاعيه:سفر ام اس سنتر به شمال با همکاری بنیاد امور بیماری های خ - پویش - 2013/11/30 خدا رو شکربهتون خوش گذشته؛انشالله همیشه شاد باشیدددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددد RE: اطلاعيه:سفر ام اس سنتر به شمال با همکاری بنیاد امور بیماری های خ - SSA - 2013/11/30 فقط اومدم تشکر کنم از زحمات مدیریت سایت (حمید؟ سجاد؟) اما حمید اشتباه خیلی بزرگی کرد. دستی دستی مدیریتشو داد به سجاد! فقط مونده رنگ و کجیشو بده وگرنه که سجاد رو کرده بود همه کاره. و با تشکر از فربود و حمید 147 و همه دوستانی که زحمت کشیدن. دقت کردین توی اغلب پستا اسم سجاد هست؟ آخه همه از دیدنش آچمز شده بودن!! انگار هیشکی باور نداشت وجود خارجی داشته باشه! لب تر میکردی سلول سلولشو جدا میکردن!! RE: اطلاعيه:سفر ام اس سنتر به شمال با همکاری بنیاد امور بیماری های خ - Maz - 2013/11/30 راستي بچه هاااااا !!!!!!! بايد يه تشكر ويژه از فربود بكنيم كه چندين بار براي نجات تووووپموووووون شيرجه زد توووو آب اوووونم توووووو اوووووون سرمااااا و بارووووون و موجهااااااي شديد .... إمكان غرق شدنش هم حتي وجوووود داشت ولي مثل يه مرد دل به درياااا زد ...... قهرمااااان دوست داريم قهرماااان دوست داريم... حالا از اين سجاد ترسووووو بگم... همش خودشو ميزد به اووون راه كه مبادا يه وقت نره توپموووونو نجات بده يعني ترسوووووو در حد المپيك تازشم اينقدر اين بشر نامرد بوووود اينقدر نامرد بووود اينقدر نامرد بووود كه حدد و حساب نداره هرچي قسم و آيه و خواهش كه سجااااد منووووو نزن منوووو نزن الأقل بزار آخرين نفر بزن گوش كه نكرد ....كأش مرد بود ميگفت نه!! گفت باشه خيالت راحت نميزنمت منم رو حرفش حساب كردم خيلي ريلكس رفتم جلوش أونم در كمال نامردي و بي وجداني محكم زدتم اين كار نه يك بار بلكه بارها تكرار شد و ناجوانمرديشوووو به إثبات رسوند... سجاد RE: اطلاعيه:سفر ام اس سنتر به شمال با همکاری بنیاد امور بیماری های خ - mojtaba2iran - 2013/11/30 جا داره منم از تموم دوستان که این چند روزه بچه های شیطون منو تحمل کردن تشکر ویژه کنم مخصوصا حدیث و کاوه و علی اقا دنیانورد و یه تشکر ویژه از احسان بخاطر ویلچرش که اگه نبود محمد معلوم نبود با چی بازی میکرد حمید ، فربود ، سجاد ، اون یکی فربود ، دامون و .... همه و همه ازتون تشکر میکنم امیدوارم دفعه دیگه همه ی دوستان رو سرحالتر و بشاشتر از قبل ببینیم هم خودم هم زهرا هم ملیکا هم محمد بخاطر همه چیز از همه تشکر میکنیم RE: اطلاعيه:سفر ام اس سنتر به شمال با همکاری بنیاد امور بیماری های خ - یه غریبه - 2013/11/30 عاغا بی انصافیه از تنور مهندسی سازه فربود و حمید 147، با دیوارکشیه من و فربود و تزیینات مهدیه هیچ حرفی زده نشه! یــــــــــــــــــــــــــــــــــَـــــــــــــــــــــــــــــــــــــک تنوری بود! یــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــَــــــــــــــــــــــــــــک سیب زمینی ای شد! جای همه ی کسایی که نبودن زیاد خالی! مشتری برای تغییر کاربری تنور زیاد بود! از نونوایی بگیرید تا ... !! RE: اطلاعيه:سفر ام اس سنتر به شمال با همکاری بنیاد امور بیماری های خ - SSA - 2013/11/30 راستی یادم رفت بگم،من یک سورپرایز خیلی باحال داشتم! دیدن خانوم بهار ماتیلات!! اصلا انتظار نداشتم ایشون هم باشن. وقتی کنار دریا دیدمشون و به هم معرفی شدیم داشتم از خوشحالی بال درمیاوردم. همیشه دوست داشتم از نزدیک باهاشون آشنا بشم. ایشون از کاربرای قدیمی سایت هستن. و خانومی بسیار ارجمند. هنوز هم از دیدنشون خوشحالم. RE: اطلاعيه:سفر ام اس سنتر به شمال با همکاری بنیاد امور بیماری های خ - neda.n - 2013/11/30 ته ته حرفای من قسمت آخر روز دوم ادامه راه می افتیم به سمت جنگل ، میدل باسمون همچنان پر انرژیو و پر صداست و حمید و سجاد و فربود همچنان به دنبال آخرین خریدها . اول جاده گیسوم که یه جاده خیلی زیباست با یه عالمه درخت سر به فلک کشیده و یه راه بی انتها پیاده میشیم و روز جهانی عکاسی آغاز میشه !! می تونم بگم همه استعدادهای بچه ها در زمینه پزهای مختلف عکاسی یه دفعه شکوفا شده بود . مریم ( مریم . ن ) ، سجاد و فربود با دوربینای حرفه ای ( که البته ماله سجاد از اون دو تا حرفه ای تر بود و هی به اونا فخر می فروخت ) و بقیه هم با دوربین کامپکت و موبایل و خلاصه هر وسیله که می تونست تصویر ثبت کنه مشغول شدن . میزان پوزیشن ها و ژست گرفتن بچه ها به حدی بود که شک ندارم دنیای مد حسابی کم آورد در مقابلش حالا مگه این مدیرا می تونستن ما رو از بین این درختا و بوته ها جمع کنن و سوارمون کنن که بریم تازه داشتیم دل می کندیم و جمع و جور میشدیم که سر و کله کرم یا کریم پیدا شد . با یه دوچرخه و روش کوله و چادر و همه وسایل لازم برا یه توریست . الان که فکر می کنم می بینم چقدر این تیکه ماجرا خنده داربود که همه مون رو هم به اندازه سه صفحه اول یه دیکشنری هم زبان بلد نبودیم و همه امون هم با هم اصرار داشتیم با کریم حرف بزنیم . و البته علی آقا که ترکی میدونست و به ترکی باهاش حرف میزد چون کریم اهل انکارا بود . ما حصل مجموعه قدرت زبان دانیه ما این بود که فهمیدیم کریم یه عالمه شهرهای ایران رو دیده و بعدش هم راهی اصفهان و شیراز و مشهد و ایناست و بعدش میره بصره و بغداد و کربلا و از اونجا هم میره عربستان و اینا . به جز اسمش همینا کافی بود تا بفهمیم کرم مسلمونه . اونم فهمید که ما ام اس داریم و فهمید که فربود اینا با دوچرخه از مشهد اومدن تهران . با کرم عکس گرفتیم و راه افتادیم به ادامه مسیر . نزدیکای جنگل که شدیم ،حمید و سجاد و فربود و آرمین پیاده شدن که برن به سمت محل استقرار و بقیه مون میریم به سمت ساحل جنگل گیسوم . ماها واقعا موجودات عجیب غریبی هستیم . نرسیده به ساحل اسب می بینیم و دوباره کودک درون فوران می کنه و خیلی از بچه ها یکی یکی اسب سواری می کنن . خب حالا این وسط روحمونم لطیفه و هیچکدوم حاضر نیستیم به اسب ضربه بزنیم و اونوقت انتظار داریم خودش بچه خوبی باشه و برامون چهار نعل بره . از همه مهم تر این که با وجود این که هر از چند گاهی یه نم بارون میاد اما هوا اصلا سرد نیست و حتی می تونی پاهات رو تو آبم بذاری ، برا حدیث خوزستانیمون که با تابستون فکر کنم هیچ فرقی نداشت . خب در این قسمت ماجرا متوجه شدم که بچه هامون اصولا عکس دوست ندارن . به حالت صاف ، نشسته ، ایستاده ، پشتک واروو ، با دریا ، بی دریا ، گروهی ، تکی ، با اسب ، با الاچیق خلاصه هر جور که به ذهن انسان خطور می کنه بچه ها عکس انداختن و پرچم میزان و تعداد عکسها رو هم فکر کنم بتونیم به عالیه و عطیه و فرشته و شهرزاد و احیا و مهزاد بدیم و البته مهسا رو فراموش نکنید که بیشترین مجموعه عکسهای هنری رو به نام خودش ثبت کرد . راستی بچه ها ما یه خانواده هم همراهمون بود خانواده آقا مجتبی mojtaba 2 iran همسرشون و دو تا بچه هاشون یه پسرک شیطون تپلی و دخترشون که بعدا می نویسم یه پا قهرمان بود برا خودش . حضور خانواده تو جمعمون باعث میشد گرمای خانواده رو هم از نزدیک با خودمون داشته باشیم . خب بالاخره ما هم پیوستیم به بچه ها و باید می دیدید چه شرایطی مهیا بود . اولا که تصور کنید بچه ها یه عالمه بار رو از میدل باس حمل کرده بودن تا محل استقرارمون . یعنی فکر کنم اگه کسی میدیدشون اول یه سری بار آویزون می دید که زیرش چند تا آدم بودن . بعد در حالیکه سجاد و آرمین جوجه ها رو به سیخ می کشیدن فربود و حمید زیر اندازها رو پهن کرده بودن و یه سقف پلاستیکی هم درست کرده بودن و به درختها بسته بودن تا اگه بارون اومد خیس نشیم . بعد حمید ۱۴۷ و فربود گودال کنده بودن و حمید هم سنگ چین درست کرده بود و توش فویل گذاشته بودن و زغال ریخته بودن و حمید ۱۴۷ آتیش درست کرده بود . فربودم تو رودخونه یه گودال کنده بود و نوشابه ها و آب رو گذاشته بود توش . باور نمی کنین که چقدر همه چی مهیا بود . بعدش حمید ۱۴۷ و فربود بهمنی و دامون شروع کردن به درست کردن کبابها و یه سری از دخمل های گروه مثه میهن و هیلدا و مریم ه و یه سری دیگهه هم سفره انداختن . سر سفره مون همه چی بود زیتون و ترشی و از اینجور چیزا . کبابا که رسید مهسا بشقابا رو پر کباب و نون می کرد و بچه ها دست به دست تو سفره پخش می کردن . حس خوبه همراهی رو می تونستی لمس کنی از نزدیک . ناهار که تموم شد، حمید برامون سخنرانی کرد . مهم ترین نکته حرفاش این بود که گفت دلم می خواد بچه ها از برنامه های سایت بیشتر استقبال کنن . گفت این بهترین تشویق و حس خوبه برای گسترش فعالیت های سایت . گفت که دلش می خواد اگه بچه هایی که الان هستن این همه تعریف می کنن که بهشون چقدر خوش گذشته خب بقیه هم بیان و بیشتر توی جمع باشن . بعد هم از بچه های تیم مدیریت تشکر کرد . از مهسا و از فربود بخاطر تمام تلاششون و توضیح داد که فربود در این مدت بخشی از زندگیش برای سایت بوده دلم می خواد همین جا بگم حمید جان ما میدونیم شما چند نفر چجوری زندگیتون رو برای سایت گذاشتین و ازتون ممنونیم حمید ما میدونیم که خودتم بخش زیادی از زندگیت رو برای ما و اینجا گذاشتی اما می دونم لبخند رضایت هر کدوم از این بچه ها خستگیهات رو به در می کنه . خستگی های هم تو و هم اونای دیگه . باز بچه ها همه چی رو جمع کردن و دامون و فربود بهمنی و یکی دو نفر دیگه که یادم نمیاد بساط چای هیزمی رو روی آتیش علم کردن و بعد نوبت بازی شد . اولین بازی اینطوری بود که دو گروه پنج نفره رو به روی هم بودن و هر کدوم از گروهها پاهاشون با طناب به هم وصل بود بعد حالا باید کجکی یه مسیری رو می رفتن یه مانع رو دور میزدن و برمیگشتن تا نقطه شروع . وای بچه ها خیلی خنده دار بود . زمین خوردن یکی یعنی اینکه کل گروه می خوردن زمین . پس از جشن و پایکوبی گروه برنده . نوبت وسطی بود . همین جا بگم محمد رضا با وجود این که در شرایط ایده آل نبود اما عااالی و پر انرژی وایستاد و شد یکی از پایه های وسطی همینطور دختر نوجوون آقا مجتبی که همه گفتن نخودی باشه اما این نخودی خانوم کلی بول گرفت و کلی تو بازی برا خودش قهرمان بود . هزار تا دوربین کمه برای هر کی که فکر می کنه ام اس آخر دنیای ماست تا این صحنه ها رو ببینه و باور کنه چه قدرتی پس چهره تک تک این آدمهاست . در مورد افتادن توپ توی آب و فربود که توپ رو آورد که بچه ها نوشتن اما اینجا یاد یه چیزی افتادم . این همه ما از آب و سردیش و بارون نوشتیم . نمیدونم کجای ماجرا بود که دیدم سمیرا خیلی شیک کفشهاش دستشه و از وسط رودخونه اومد این سمت . جدای از این که چند بارم صبح ها دیدمش که با وجود این که هممون خواب نداشتیم و کله سحر بیدار میشدیم ، زودتر از همه مون داره لب ساحل قدم میزنه . دیگه تقریبا هوا داشت تاریک میشد و باید برمی گشتیم . این تیکه ماجرا خیلی برام جذابه . این که باید تو هوای نیمه تارک همه چی رو جمع می کردیم و بچه ها همه دست به دست هم دادن . تو تارکی یهو از کنار یکی رد میشدی میدید عالیه است داره یه سری وسیله میبره سمت ماشین . کاوه به احسان کمک می کرد . مهدیه به پریا . همه ، همه ، همه کمک کردن تا وسایل جمع شد و رفت تو ماشین . تو اون فضای دم غروب یه صدای جیغ مانندی هم میومد که همه می گفتن شغاله . شب دوم کی خسته است ؟ فکر کن یه درصد بچه های ما باشن . ساعت یازده همه لب ساحل بودن . چند تا از بچه ها با هم یه اثر هنری خلق کردن : فربود و حمید ۱۴۷ یه گودال کنده بودن که میهن دورش رو دیواره درست کرده بود . اون دو تا توش رو فویل گذاشتن و زغال ریختن و روشن کردن مهدیه می دویید لب ساحل گوش ماهی می آورد و می چید دورش . شده بود یه تنور کاملا هنری . اون طرف مهزاد و احیا و شهرزاد و عالیه و عطیه و آرمین دور سیب زمینی ها فویل پیچیده بودن . اینور بچه ها سیب زمینی ها رو گذاشتن رو ذغال ، دوباره روش ذغال ریختن و درش رو هم با فویل پوشوندن . خیلی تنوری خوشگلی بود . یه سری دور آتیش جمع شدن . یه سری رفتن استوپ هوایی ، یه سری هم نشستن پای ساز آرمین . خلاصه هر کی هر چی ی خواست مهیا بود . همین قسمتهای ماجرا یه مهمون عزیز و مهربون به جمعمون اضافه شد بهار با اسم کاربری matilat که از بچه های قدیمیه سایته و حضورش یه رنگ و بوی خیلی خوبی از روزای قدیمی تر سایت به جمع آورد . بهار مهربون یه جوری بود که انگار همه بچه های جدید رو می شناسه و همه خیلی زود باهاش ارتباط برقرار کردن . بعد از سیب زمینی خوردن و هنر نمایی آرمین و انواع بازی ها بچه ها یکی یکی رفتن به سمت خواب که روند این یکی یکی رفتن خودش یه دو ساعتی طول کشید . حالا تصور کنید ساعت چند می تونه باشه که حمید با سجاد در اتاق ما رو می زنن و از خواب بیدارمون می کنن و این حمید مسخره می گه فربود می خواد اذیتتون کنه اگه اومد در رو باز نکنین . این دو تا مردم آزار عزیز در حالی داشتن این حرکات خبیثانه رو انجام میدادن که فربود خبیث تر داشت با یه کیسه پلاستیک تو فضای باز هتل دنبال قرباغه می گشت تا بیارن بندازن تو اتاق دخترا . من همین جا از تمام قورباغه های محترم شمال کشور کمال تشکر رو دارم که سر و کله اشون اون شب پیدا نشد . این اتفاق اون دو تا خبیث به شکلهای مختلف در اتاقای دیگه هم اتفاق افتاد . روز سوم از آویزون شدن حمید از ماشین بهار ماتیلات و چرخیدن های بهار برای این که شاید حمید دست از سر ماشین برداره . از نشستن احیا رو صندوق عقب ماشین در حال چرخیدن که بگذریم . از لاک پشتی که سجاد و فربود برا ترسوندن ما دستشون گرفته بودن که بگذریم . بالاخره راه افتادیم به سمت موزه میراث روستایی . یه موزه فوق العاده زیبا با انواع و اقسام خونه روستایی . خانم لیدر با لباس محلی ، دیگه از جمع کردن بچه های ما خسته شده بود . چون بچه ها اصرار داشتن حتی یه نقطه رو هم برای عکس انداختن از دست ندن . وقتی فکر می کنم ما دسته جمعی تو طویله عکس انداختیم از خودمون خجالت می کشم .جذابترین خونه روستایی به نظر من یه خونه بود که رو یه سری سنگ گرد و بزرگ قرار گرفته بود . خیلی خوشگل و خاص بود . بعد از اون رفتیم ناهار . که بچه ها درباره اش یه عالمه نوشتن و من دیگه چیزی نمی گم . اینجا سری اول دوستامون جدا شدن . مریم ن که برامون حرف زد . از حساش گفت از این که جدایی از بچه ها چقدر براش سخته . سوار میدل باس شدیم و کمی جلوتر سجاد و احیا و آرمین هم ازمون جدا شدن . این که هیلدا و بقیه نوشتن رفتن بچه ها چقدر برامون سخت بود اغراق نیست . قشنگ انگار هر بار یه تیکه از وجودمون می رفت . بچه ها تمام طول راه برگشت رو اواز خوندن طوریکه الان اگه به هر کدومشون زنگ بزنین صداشون در نمیاد و البته پانتومیم بازی کردن و اینچنین بود که ما به تهران برگشتیم . حرف آخرم حمید .. فربود .. مهسا ممنونم ازتون . میدونیم که یه همچین کارایی چقدر سخته . وقتی یه مهمونی داریم کل خانواده درگیر یه عالمه فعالیت میشه تا همه چی خوب برگزار بشه ، چه برسه به برنامه ریزی به این خوبی برای سی و دو نفر . یه تشکر خیلی خیلی ویژه از بنیاد بیماریهای خاص بخاطر همیاریش با ام اس سنتر در این سفر ، بی شک نقش شما در گرمتر شدن این سفر بر کسی پوشیده نیست . مرسی که جمعمون رو پرشورتر کردین بقیه بچه هایی که زحمت کشیدین در طول این روزا یه دست مریزاد بزرگ به همتون برا این همه همراهی . حیفم میاد که نگم مهدیه آروم در گوشم گفت انقدر حالم بهتره ، انقدر احساس خوبی دارم که تا عمر دارم برا همه این بچه ها به خصوص حمید hamid و فربود fireboudدعای خیر می کنم . دلم نمیاد نگم که احسان چقدر بهتر از سفر قبل بود و پریا انقدر بهتر که باور کردنی نبود . دلم نمی اد نگم که پریا گفت انقدر بهتر میشم که جلوی همه تون بدوام . دلم نیومد نگم که حدیث ته مونده کنار اومدنش با ام اس رو گذاشته بود واسه بعد این سفر و گفت دیگه امم اس هیچجوره عددی نیست . دلم نمیاد بگم کنار تک تکتون بودن چقدر خوب بود و چقدر دوستتون دارم و برام عزیزین خانواده دوم من . و دلم نمیاد نگم چقدددددرررررر جای بقیه تون خالی بود و چقدر به یادتون بودیم . کاش میشد تک تکنون باشید . سروش اولی لحظه ای که چشمم به صابوناو شامپوهای هتل افتاد یادت افتادم و کلی خندیدم . بچه ها تو رو خدا تا می تونین این فرصتها رو از دست ندید . یه چند بار که باشین می بینین این با هم بودنا چه خوبه . راستی از همه بچه هایی که بهمون تلفن زدن ممنون زهرا پاییزان و بی تا و سروش رو میدونم حتما خیلیای دیگه هم بودن . اگه اسم کسی یا کاری تو این دلنوشته ها جا موند همین جا معذرت . بذارید به پای حافظه قد ماهی گلیم ) RE: اطلاعيه:سفر ام اس سنتر به شمال با همکاری بنیاد امور بیماری های خ - barzegar - 2013/11/30 بچه ها فقط عکسارو دست به دست کنید برسه دست آقای برزگر واااااااااااااای آخه این چه کاری بود خوبه من اومدم که ببینین یه خانوم متشخص هستم RE: اطلاعيه:سفر ام اس سنتر به شمال با همکاری بنیاد امور بیماری های خ - mahdiye1989 - 2013/11/30 دوستای گلم یه خواهش,بهتره بگم یه زحمت اگه امکان داری دوستانی که با گوشی یا دوربین خودشون عکس گرفتن,از هرکی یا هرچی عکس گرفتن اگه امکان داره واسم پ خ یا ایمیل کنید,پیشاپیش خیلی مرسی. RE: اطلاعيه:سفر ام اس سنتر به شمال با همکاری بنیاد امور بیماری های خ - fireboud - 2013/11/30 در مورد عکس ها نگران نباشید همه عکس هایی که دوستان گرفتن و توسط احیا جمع آوری شد دست من هست که برای تمام دوستان شرکت کننده در سفر فرستاده می شود |