اطلاعيه:سفر ام اس سنتر به شمال با همکاری بنیاد امور بیماری های خاص - نسخه قابل چاپ +- وبسایت تخصصی ام اس سنتر | بیماری ام اس | مرجع تخصصی ام اس (https://mscenter.ir) +-- انجمن: بحث ها وگفت و گوهای عمومی اعضاء (https://mscenter.ir/Forum-%D8%A8%D8%AD%D8%AB-%D9%87%D8%A7-%D9%88%DA%AF%D9%81%D8%AA-%D9%88-%DA%AF%D9%88%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%B9%D9%85%D9%88%D9%85%DB%8C-%D8%A7%D8%B9%D8%B6%D8%A7%D8%A1) +--- انجمن: مراسم و ملاقات هاي اعضا (https://mscenter.ir/Forum-%D9%85%D8%B1%D8%A7%D8%B3%D9%85-%D9%88-%D9%85%D9%84%D8%A7%D9%82%D8%A7%D8%AA-%D9%87%D8%A7%D9%8A-%D8%A7%D8%B9%D8%B6%D8%A7) +--- موضوع: اطلاعيه:سفر ام اس سنتر به شمال با همکاری بنیاد امور بیماری های خاص (/Thread-%D8%A7%D8%B7%D9%84%D8%A7%D8%B9%D9%8A%D9%87-%D8%B3%D9%81%D8%B1-%D8%A7%D9%85-%D8%A7%D8%B3-%D8%B3%D9%86%D8%AA%D8%B1-%D8%A8%D9%87-%D8%B4%D9%85%D8%A7%D9%84-%D8%A8%D8%A7-%D9%87%D9%85%DA%A9%D8%A7%D8%B1%DB%8C-%D8%A8%D9%86%DB%8C%D8%A7%D8%AF-%D8%A7%D9%85%D9%88%D8%B1-%D8%A8%DB%8C%D9%85%D8%A7%D8%B1%DB%8C-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%AE%D8%A7%D8%B5) |
RE: اطلاعيه:سفر ام اس سنتر به شمال با همکاری بنیاد امور بیماری های خ - barzegar - 2013/11/30 الان ساعت12 ظهره.بنده الان بیدار شدم دیدم ااااااااااااااااا چقدر بچه ها زود بیدار شدن و تشکراتشونو نوشتن. هی میخوام از خوش گذشتن بنویسم ولی واژه ای پیدا نمیکنم که حس منو کامل بگه! ولی خیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییلییییییییییییییییییییییییییییییییییییی خوش گذشت حمید فربود مه سا واقعا دستتون درد نکنه که کاری کردین بچه ها از ته دل خوشحال باشن.از خدا میخوام کاری کنه که همیشه از ته دلتون خوش خوشحال باشین RE: اطلاعيه:سفر ام اس سنتر به شمال با همکاری بنیاد امور بیماری های خ - ahya - 2013/11/30 آخ آخ آخ کاکا.ازگیل (کنوس ) ترشی هفت بیجارم آره مهدیه هم می خواست اشپل بخوره گفتم ماست بخوری دهنت تلخ میشه.ماست رو ترجیح داد.من که نتونستم از جفتش صرف نظر کنم هر دوشو خوردم با فاصله زمانی. RE: اطلاعيه:سفر ام اس سنتر به شمال با همکاری بنیاد امور بیماری های خ - maryam.N - 2013/11/30 ینی بچه ها تا الان خوابن؟ آخه این انصافه؟ من که دیشب مجبور شدم تا 1.30 بیدار باشم مخشای دانشگامو انجام بدم صب هم 7 بیدار شدم ینی الان دارم دیگه بیهوش میشم و در آخر ولی زیتون پرورده یه چی دیگـــــــــــــــــست احیا RE: اطلاعيه:سفر ام اس سنتر به شمال با همکاری بنیاد امور بیماری های خ - hilda - 2013/11/30 بچه هاااااااااااااااااااا آقای کرم رو یادمون رفت بگیییییییییییییییییییییم دوستان توی جنگل گیسوم ما یه توریست ترک دیدیم اسمش کرم بود که با دوچرخه سفر میکرد می خواست بره اصفهان شیراز اینا تا مکه و مدینه و بهش گفتیم که ما ام اس داریم RE: اطلاعيه:سفر ام اس سنتر به شمال با همکاری بنیاد امور بیماری های خ - neda.n - 2013/11/30 حرفهای من ( شماره یک ، خب زیاد بود دوتاش کردم ببخشید ) روز اول بعضی زمانها ، تو زندگی خاطره نیست ، اصلا خود زندگیه . درست مثل سفر شمال خیلی چیزا هست که کاش میشد لحظه به لحظه اش رو ثبت کرد . بیشتر از اتفاقها حس خوب همدلی که از همه اش مهم تر بود . خب قبل این که راه بیفتیم یه بدرقه کننده داشتیم ، یکی که صبح کله سحر بلند شده بود اومده بود خدافظی و اون کسی نبود غیر سروش . این که قرار بود باشه و جور نشد خیلی بد بود و کلی بهش اصرار کردیم که بیاد اما نمیشد . خلاصه با سروش میون اشک و آه و اینا خدافظی کردیم و راه افتادیم . جدی جدی مرسی سروش که اومدی بدرقه سفر با یه جنگ خونین ساختگی برای ردیف آخر شروع شد . برا نشستن رو بدترین جای میدل باس یعنی چرخها . خودمون رو کشتیم انقدر که ضربات مهلک خوردیم و زدیم و ته اش خودمون هم میدونستیم تنها چیزی که مهم نبود نشستن روی اون صندلی بود و تنها چیزی که مهم بود ، هیجان و شوری که این بازی به پا می کرد . بعد از اون هنرنمایی دوستامون . یه وقت خدایی نکرده فکر نکنید حرکات موزون در کار بود . نه بابا بچه ها یه کم هنرهای نمایشی داشتن . برا همه اونایی که چهره خیلی جدی از فربود fireboud سراغ دارن جاشون خالی که انواع و اقسام شکلهای حرکان موزون دوستمون رو مشاهده می کردن که تقریبا همه مون دست و پامون رو جمع کردیم . مهسا و مریم ( مریم . ه ) و احیا و هیلدا و یه چند نفر دیگه هم یه وقت فکر نکنین منتظر یه جرقه بودن که اون وسط باشن . نع . همه اش مثه خانوما نشسته بودن یه گوشه . حمیدم که اصن حرفشو نزن . حمید ۱۴۷و کاوه و دامونم همینطور . . فربود بهمنی هم این تیم رو همراهی میکرد اما برای اینکه از حیثیت دوستاش برا صندلی آخر دفاع کنه از جاش بلند نمی شد . یه تیم نشسته هم برا حرکات موزون بود شامل میهن و عالیه و عطیه و شهرزاد و پریا و مهدیه و مهزاد و فرشته و احسان که جیغ و دست و هورا با این بخش بود . بقیه بچه ها هم با تشویقهاشون همراهی می کردن . اینم براتون بگم که بین جنگ خونین دخترها و پسرها که از طرف دخترها کاملا جوانمردانه و با زور بازو اتفاق می افتاد این فربود خبیث ناگهان یه بالش نمی دونم از کجا پیدا کرد که مربوط به قرن پنجم بود و فکر کنم ناصر خسرو سرش رو روی اون بالش میذاشت و اگه میراث فرهنگی بهش دست پیدا می کرد حتما جزو آثار باستانی ثبت می شد . از بالش میکروب و کثیفی میریخت . باید می دیدید وقتی فربود این بالش رو پیدا کرد چه برق شادی اومد تو چشمهای حمید . زور که نداشتن از بالش استفاده می کردن . می گرفتنش طرف صورت دخترها و اونام جیغ کشان فرار می کردن . در این جنایت تاریخی بعد از فربود ، حمید و فربود بهمنی و حمید ۱۴۷ هم دست داشتن . فربود بالش رو میاورد تو صورت دخترا و یه ضربه بهش می زد و حتی نمی تونید تصور کنید علاوه بر پر و گردو خاک چیا ازش در میومد ، اگه باور نمی کنید از میهن و هیلدا بپرسین که به عنوان صبحانه مقدار زیادی پر نوش جون کردن . بین راه یه جا پیاده شدیم و نسکافه و چای و شیرینی و بیسکویت خوردیم . وقتی برگشتیم نوبت بازی بود . یه بازی به اسم مغز حروم کشف شده توسط بچه های خودمون تو یه لیوان اسم بچه ها بود و تو یکی یه مجازات که خودامون نوشته بودیم . فربود اسمها و مجازاتها رو در میارد و به همراه شهرزاد جوی میدادن که احساس می کردی پای چوبه داری . نکته جذاب ماجرا این که بعضی از بچه ها مجازاتهایی نوشته بودن که فرقی نمی کرد اسم کی دراومده در نهایت حمید مجازات میشد و البته این تیکه خیلی کیف داشت . بهترین مجازاتها رو اگه بخوام بگم بالش گاز زدن جمید بود ( همون بالش معروف ، شنیدین می گن چوب خدا صدا نداره ) بعد از اون آواز خوندن فربود بود یعنی اون صدا رو تصور کنید وقتی ای قشنگتر از پریا می خونه . از پسرایی که مجبور شدن خیلی شیک و مجلسی آرایش کنن اسم نمی برم اما بدونین خیلی جذاب شده بودن . بذارید از یه شخصیت جدید تو سفرامون بگم یه ام اس سنتری مهربون به نام علی دنیانورد . علی آقا علاوه بر این که همونطور که قول داده بود به نفر بیست و پنجم یعنی مریم ( مریم . ه ) هدیه داد و علاوه بر این که برا تولد حمید یه کادو آورده بود . به هممون یه یادگاری و یه هدیه داد . مرسی علی اقای مهربون . و اما سجاد سوار شد . شاید این اولین و آخرین باریه که ازش تعریف می کنم اما باید بگم به عنوان شخصیتی که تو دنیای مجازی سر به سر همه میذاره منتظر بودم ببینم با چجور آدمی رو به رو میشم . سجاد تا دلتون بخواد شیطنت کرد اما در کمال ناباوری باید بگم نکته ای که در شیطنتهاش برام جالب بود ظرافت و بلد بودن در سر به سر گذاشتن بود . این که شیطنتهای کسی به لودگی تبدیل نشه . این که یکی در عین شیطنت معقول و منطقی هم باشه خیلی خوبه و سجاد خوشبختانه کاملا اینطوری بود . بماند که قرار گذاشتیم وقتی سوار شد تحولش نگیریم و کلی هم این قسمت ماجرا کیف داد . به همیاری فربود و حمید همون ابتدای ماجرا سجاد هم به جمع حرکات موزون کنندگان پیوست . هر چند که همون دو نفری که اسم بردم به عنوان مربی همراهیش می کردن . به هر حال با همین شرایطی که بخشیش بر اساس حافظه اندازه ماهی من گفته شد رسیدیم به شمال و نمی دونم کجاهای این رسیدن اول از همه آرمین ( برادر احیا ) بعد مریم maryam.n و بعد از یه مدتی آرزو به ما پیوستن . و خوشحالیمون چند برابر شد . در این زمان در حالیکه داشتیم غش می کردیم با دست و پاهای کج و کوله و خونین و کبود و زخمی از کارزار میدل باس به میزهای رستوران هتل پیوستیم . و بعد هم که هر کی به اتاقش رفت تا بعد یه استراحت کوتاه دوباره بیایم بیرون و شب رو کنار ساحل بگذرونیم . شب شروع شد کنار ساحل ، هوا عالی بود . فربود و حمید ۱۴۷ بساط اولیه آتیش رو درست کردن و فربود بهمنی با ممارست هر چه تمامتر به دلیل نبودن بادبزن در اون لحظه انقدر فووووووووت کرد تا آتیش گرفت . آرمین که سازش رو با خودش آورده بود زد و بچه ها باهاش خوندن . این وسط حمیدم خودنمایی کرد و از مرتضی جونش زد . در حالیکه فربود بهمنی هنوز داشت فوت می کرد . تاب و سرسره و الاکلنگ گوشه مجموعه هم که هر از چند گاهی یه سری رو به سمت خودش میکشوند و بچه ها از هر آنچه که در توان کودک درون بود مایه گذاشتن . حالا میریم سر یکی دیگه از قسمت های جذاب ماجرای شب اول : ما هی شنیدیم که این حمید و مهسا می گفتن آتیش بازی داریم و هی فربود می گفت یه کاری هست که نمی خوام بگم تا وقتش . در اینجا بود که یهو بهمون یه تیکه کاغذ دادن با یه خودکار برا سی و دو نفر و یکی یه روبان نارنجی گفتن هر آرزویی داری بنویس . آرزوهامون رو نوشتیم و وصل کردیم به روبان نارنجیمون بعد فربود یه بالون در آورد . آرزوهامون با روبانهاش وصل شد به بالن . بعد بالون رو روشن کرد در حالیکه هیلدا و مهزاد و شهرزاد و مریمیعنی همون مریم ه کمک می کردن و چند طرفش رو گرفته بودن که نیفته .همه بچه ها دور بالن جمع شده بودن بالن آرزوهامون یه کم رفت بالا و بعد بخاطر باد افتاد تو دریا و همه گفتن چه خوب آرزوهامو رفت تو دل آب و این خیلی خووبه . ما شب اول سی و دو تا آرزو رو سپردیم به خزر زیبا تا دنیا خودش برای آرزوهای نارنجیمون تصمیم بگیره . فربود از ته قلب تک تکمون مرسی بخاطر بالن ارزوها خیلی حرف دارم خیلی زیاد . از خیلی ادما مونده بگم و از بقیه روزها و از خیلی آدمهای حاشیه این ماجراها . یه نکته که باید همین جا بگم : در دل همه این ماجراها که ما بهمون خوش می گذشت و همه لحظه هاش هم دوستان برگزار کننده همراهیمون می کردن . یه سری اتفاق جریان داشت . از هماهنگیها و برنامه ریزی های بین حمید و مهسا و فربود بگیر تا تمام زمانی که فربود ، سجاد ،حمید ، سمیرا ssa ، میهن و یکی دو نفر دیگه داشتن جوجه ها و بقیه جزییات پیک نیک فردا رو آماده می کردن . در عین خوش گذشتن نگرانی ها و دغدغه ها رو میشد تو چشم این سه تا بچه های تیم مدیریت ببینی . روز دوم بمیرم برا حمید که روزی صد بار ما رو شمرد همه اش می ترسید کم بشیم . بعد از سر شماری حمید صبحونه رو که خوردیم ،آماده شدیم برا حرکت به سمت جنگل . همین جا باید چند تا چیز رو بگم . اولیش برای همه وقتایی که خودمون یه بهونه ای داریم برای این که یه کاری رو نکنیم ، آرزو خب همونطور که گفتم یه کم دیرتر به ما پیوسته بود . حالا چرا ؟ درست روز قبل سفر آرزو برای پالس بیمارستان بستری بود . از همون جا با پدر و مادرش خودش رو به ما رسوند . اول اینکه چقدر لذت بخش بود که این عشق رو درش میشد دید . با وجود این که عوارضش کامل خوب نشده بود پا به پامون همراه بود . نه فقط آرزو که مهدیه که همه امون می دونیم چقدر سر درد داشت تو این چند وقت . پریا و احسان که می تونستن بگن ای بابا سخته برا ما . حدیث که از خوزستان اومده بود . کاوه که از اصفهان میاد . احیا که از شیراز اومده بود . هیلدا و مهزاد که کاملا خوب نبودن و هر کدوم یه سری عوارض کوچولو داشتن . اما همه اشون بودن و به خوشحالیمون هر کدوم یه جور رنگ و بو دادن . اما حرفی که می خوام بزنم فقط به این آدما مربوط نیست . اصلش مربوط به پدر و مادرهاست . می خوام بگم پدر و مادر آرزوی عزیز ، به نمایندگی از طرف همه امون از شما به نمایندگی از طرف همه پدر مادرهامون تشکر می کنم که تمام لحظات این سه روز دور ایستادید و هوای دختری رو که تازه پالس گرفته بود و دوست داشت توی این سفر با ما باشه داشتید تا همراهمون باشه . مررسی از این همه مهربونیتون . پدر مهدیه و پدر پریای عزیز که وقت بدرقه اومدین تو ماشین و برا همه مون آرزوی سلامتی کردید بوسه نگران و مهربونتون رو بر پیشونیه دخترانتون فراموش نمی کنیم . ما میدونیم که ام اس اگه رو زندگیه ما تاثیر چندانی نداشت یا نذاشتیم که داشته باشه رو زندگی شما داشت . همین جا از تک تکتون ممنونیم و دستتون رو می بوسیم . من خیلی حرف دارم هنوز بچه ها . از خیلی چیزا و خیلی روزا هنوز ننوشتم . از همراهی تک تک بچه ها هنوز ننوشتم و ی خوام بنویسم . پس بذارید برای این که پستم طولانی نشه . دو تاش بکنم و بقیه حرفام رو تو پست بعدی بنویسم . بقیه آدما بقیه حرفام ، بچه هایی که نبودن و بقیه چیزا در پست بعدی . از همین الان ببخشید که حرفام زیاده RE: اطلاعيه:سفر ام اس سنتر به شمال با همکاری بنیاد امور بیماری های خ - hamid - 2013/11/30 اقا من از موقعی که رسیدم خونه تا وقتی خوابیدم بعدش بیدار شدم بعد اومدم شرکت بعد رسیدم شرکت و تا همین الان این آهنگه تو دهنمه لای لای لای لالالای لالای لالالای لالای ......... اهَ بوگو ......... اَهَ بوگو ......... ایی ایی و این یکی سجاد گله سجاد .......سجاد سجاد .... سجاد سیاه کیشمیشه سجاد دامن گلیش گلی میشه سجاد RE: اطلاعيه:سفر ام اس سنتر به شمال با همکاری بنیاد امور بیماری های خ - همسر یک قهرمان - 2013/11/30 واقعاً نوشته های ندا عالی بود، خیلی احساساتی شدم منم برای همتون آرزوی سلامتی میکنم RE: اطلاعيه:سفر ام اس سنتر به شمال با همکاری بنیاد امور بیماری های خ - hamid - 2013/11/30 مدیونید اگه فکر کنید پست ندا رو تا قسمت آرزوهای سپرده شده به خزر خوندم و مدیونید اگه فکر کنید تو چشام اشک جمع شده و بازم مدیونید اگه فکر کنید به خاطر اینکه تو شرکت هستم و جلو همکارام اشک شوق و دلتنگی نریزم ؛ خوندن ادامه پست رو به خونه منتقل کردم RE: اطلاعيه:سفر ام اس سنتر به شمال با همکاری بنیاد امور بیماری های خ - hilda - 2013/11/30 ندا فقط اینو میگم که به آخرای حرفات که رسیدم چشام خیس شد و ازت تشکر میکنم که حرف دل خیلی از ماهارو زدی مرسی RE: اطلاعيه:سفر ام اس سنتر به شمال با همکاری بنیاد امور بیماری های خ - یه غریبه - 2013/11/30 ندا مرسي... اشك شوقه.... شوق داشتنه دوستايي مثل شما...مرسي براي اين ياداوري قشنگ... همه حرفها رو بچه ها خيلي قشنگ گفتن... تك تك لحظه هاي اين سفر براي من يعني هر وقت اسم انزلي بياد، اسم گيسوم بياد يه لبخند بياد روي لبم... مرسي براي ساختن اين لحظه هاي قشنگ و تكرار نشدني... |