وبسایت تخصصی ام اس سنتر | بیماری ام اس | مرجع تخصصی ام اس
وقتی فهمیدین ام اس دارین چه احساسی پیدا کردین؟(و کی بهتون گفت) - نسخه قابل چاپ

+- وبسایت تخصصی ام اس سنتر | بیماری ام اس | مرجع تخصصی ام اس (https://mscenter.ir)
+-- انجمن: ام اس (https://mscenter.ir/Forum-%D8%A7%D9%85-%D8%A7%D8%B3)
+--- انجمن: بحث هاي تخصصي اعضا (https://mscenter.ir/Forum-%D8%A8%D8%AD%D8%AB-%D9%87%D8%A7%D9%8A-%D8%AA%D8%AE%D8%B5%D8%B5%D9%8A-%D8%A7%D8%B9%D8%B6%D8%A7)
+--- موضوع: وقتی فهمیدین ام اس دارین چه احساسی پیدا کردین؟(و کی بهتون گفت) (/Thread-%D9%88%D9%82%D8%AA%DB%8C-%D9%81%D9%87%D9%85%DB%8C%D8%AF%DB%8C%D9%86-%D8%A7%D9%85-%D8%A7%D8%B3-%D8%AF%D8%A7%D8%B1%DB%8C%D9%86-%DA%86%D9%87-%D8%A7%D8%AD%D8%B3%D8%A7%D8%B3%DB%8C-%D9%BE%DB%8C%D8%AF%D8%A7-%DA%A9%D8%B1%D8%AF%DB%8C%D9%86%D8%9F-%D9%88-%DA%A9%DB%8C-%D8%A8%D9%87%D8%AA%D9%88%D9%86-%DA%AF%D9%81%D8%AA)

صفحه ها: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26 27 28 29 30 31 32 33 34 35


RE: وقتی فهمیدین ام اس دارین چه احساسی پیدا کردین؟(و کی بهتون گفت) - موناامیدوار - 2014/03/06

روز اولی که فهمیدم یکسال بود که دارو مصرف میکردم بدون اینکه بهم گفته باشن چه مرگمه...لابد میگین عجب ادمیه خوب یه سرچ میکردی؟اجازه بهم نمیدادن...تحت کنترل شدید بودمsad2یادم نمیاد چقدر گریه کردم....فقط میدونم بعدش تا چندروز سرم درد میکرد...کم کم عادت کردم..کم کم بخودم قبولوندم...


RE: وقتی فهمیدین ام اس دارین چه احساسی پیدا کردین؟(و کی بهتون گفت) - mahdiye1989 - 2014/03/06

هیچی ,واقعا هیچی ,چون اصلا نمیدونستم چی هست(?) اون موقع من 15 سالم بود و به اندازه الانم اطلاع رسانی نبود, البته از این لحاظ خوشحالم ,چون با تمام سختی و شدت بیماری , من هیچ خاطره بدی از اون زمان ندارمN_aggressive (35)


RE: وقتی فهمیدین ام اس دارین چه احساسی پیدا کردین؟(و کی بهتون گفت) - مریییم - 2014/03/06

حس آدمایی که هر چی داشته و نداشته رو باید جلو چشمش از دست داده ببینهsad2
دکترم خیلی راحت بهم گفت
بدون اینکه اول آمادم کنه


RE: وقتی فهمیدین ام اس دارین چه احساسی پیدا کردین؟(و کی بهتون گفت) - samiramiss - 2014/03/06

من حس خاصی نداشتم چون زیاد راجع به این بیماری نمیدونستم فقط 1 حس ترس و نا امیدی داشتم
از آمپولام میترسیدم فکر میکردم خیلی گرون باید باشن!! اما خداروشکر اینطوری نبود
دکتر اولم خیلی بد بهم گفت!! و گفت تا 3-4 سال دیگه نمیشه نوع ام استو تشخیص داد...
ولی دکتر غفارپور میگه چیزی نیست! 1 ام اس کوچولوِ wink2
ایشالا هممون زودتر خوب بشیم angel


RE: وقتی فهمیدین ام اس دارین چه احساسی پیدا کردین؟(و کی بهتون گفت) - سمیرا - 2014/03/07

من از علائمی که داشتم خودم حدس زدم باید ام اس باشه، مخصوصا که سوالای اون دکتر اولی رو شنیدم یه جورایی مطمئن شدم، اون روز خیلی داغون بودم و کلی گریه کردم و خیال مکردم تا چن روز دیگه رو ویلچر میشینمsad فردای ام ار ای نگو دکتر به بابام گفته اما بابام به هیشکی چیزی نگفت و حتی داروهایی رو که داده بود نگرفت و گفت که چیز مهمی نیس، خودمم که نتیجه رو خوندم نوشته بود لکه های کم اهمیت! تا اینکه رفتم پیش دکتر دومی که خ راحت گفت دو تا پلاک داری و برو یه ماه دیگه بیا که یه ماه دیگه خ راحت تر گفت قبلا دوتا بود حالا شده سه تا(که بخاطر شرایط روحی افتضاحم بود)،کلا از دکتره اصن خوشم نیومد و رفتم پیش سومی که آوازه ش خییییلی شنیده بودم و با چه مکافاتی هم وقت گرفتیم اماangry2 که کلا قیدش زدم تا اینکه دکتر شریفی معرکه رو خدا خیییلی اتفاقی سر راهم قرار داد و ایشون خیلی مهربون و با برخورد خ خوبی گفتن ایشالا خیره، اما نتیجه قبلیارو قبول نکردن و دوباره فرستادنم ام ار ای و ...که گفتن اگه استرس هاتو مهار کنی ایشالا حلهwink2 و منم اروم شدم و از وحشتم کم شد، اما به موازات همه اینا اون اتفاق بدی که برام افتاده بود باعث شد اصن درد ام سو یادم برهconfused2که دلیل اون اتفاقه هم کسی نبود جز ام اسangry3
اما باز میگم خدایا شکرت...


RE: وقتی فهمیدین ام اس دارین چه احساسی پیدا کردین؟(و کی بهتون گفت) - ساناز66 - 2014/03/07

راستش چون نمی دونستم چیه این بیماری خوشحال شدم چون پایان ترم بودا
امتحانا گفتم حداقل از شر امتحانا راحت شدیم اما دکتر جان گفتند هیچ مشگلی نیستا
برو به امتحانات برس laughing3 ما را بگو اینطوریsad2
ولی چند روز بعد که فهمیدم چی به چیه فقطrolleyessadتو خونه بود مامان بابام همه گریه میکردن


RE: وقتی فهمیدین ام اس دارین چه احساسی پیدا کردین؟(و کی بهتون گفت) - زینب رفیعی - 2014/03/07

سلام به همه
راستش من تنها ام آر ای رو برداشتم رفتم دکتر
اصلا هم اسم ام اس رو نشنیده بودم و نمیشناختم
وقتی به دکترم گفتم از قصد تنها اومدم که بهم راستش رو بگی
اونم گفت سرنوشت هر کی یه چیزه معلوم نیست امتحان من فردا چی باشه
راستش تو ام اس داری
اولش گفتم مشکلی نیست تو راه خونه با گوشی رفتم گوگل تا برسم خونه
چیزهایی که دیدم فلج شدن و کور شدن بود حالم بد شد خیلی مخصوصا .وقتی دیدم جز بیماریهای خاصه
ولی بعد سه روز کنار اومدم باهاش و فهمیدم از این خبرام نیست که فلج بشم الانم بهش فکر نمیکنم گاهی یادم میره ام اس دارم البته اگه اذیت نشم یادم نمیفته
آخه فعلا هنوز گز گز و ضعف و بی حسی پاهام آزارم میده سنگینی قفسه سینه و تنگی نفس اذیتم میکنه


RE: وقتی فهمیدین ام اس دارین چه احساسی پیدا کردین؟(و کی بهتون گفت) - niloofarh - 2014/03/12

من رشته پیش دانشگاهیم تجربی بود نسبت به این بیماری آشنایی داشتم. اولین بار خودم تنهایی رفتم دکتر بعد ار ام ار ای هم که نظر قطعی اومد بازم تنها رفتم ولی سعی کردم باهاش کنار بیام.


RE: وقتی فهمیدین ام اس دارین چه احساسی پیدا کردین؟(و کی بهتون گفت) - نداا - 2014/03/17

ام اس من با التهاب چشمم شروع شد و بعد که دکتر گفت ام آر آی بگیرم و بهم خبر داد سرم گیج رفت. آخه تنهایی رفته بودم مطب دکتر. باورتون میشه 2 سال منو همسرم این موضوعو به خانوادم نگفتیمو من 2 سال تموم سینووکس زدم. آخه مامان من خیلی خیلی حساسه و میترسیدم بهش بگم . امسال بهش گفتم. کلی سبک شدم ولی طفلکی مامانم...........
الان مدتیه سمت راست بدنم بی حسه. خودش خوب میشه یا باید برم دکتر ؟ چه مریضیه لوسیه همه اش میخواد تو چش باشه تا میای یادت بره یجوری خودشو نشون میده باز


RE: وقتی فهمیدین ام اس دارین چه احساسی پیدا کردین؟(و کی بهتون گفت) - behzad mkh - 2014/03/17

اولین بار دکتر بهم گفت، وقتی شنیدم انگار آوار سرم فرو ریخت، یادمه با پای خودم رفتم داخل مطب بدون هیچ مشکلی ولی وقتی دکتر بهم گفت شوهر خواهرم و یکی از دوستام دونفری بلندم کردن و بردنم خونه، وقتی رسیدم خونه همه خبر داشتن، یه جوری نشسته بودن که انگار اومدن مراسم فاتحه، هرچی گریه میکردم بغضم تموم نمیشد، از خونه زدم بیرون لنگ لنگان رفتم توی کوچه میخاستم برم و فرار کنم، مامانم اومد دنبالم توی کوچه بغلم کرد و باهم گریه کردیم، اون میگفت خونمونو میفروشم میبرمت خارج نمیذارم اینجا بمونی، یادمه توی تاریکی روی زمین خاکی نشسته بودیمو زار زار گریه میکردم، صحنه هاش که توی ذهنم میگذره اشکم در میاد دوباره، خلاصه دوباره بردنم خونه و دراز کشدم و به گریه کردنم ادامه دادم تا توی گریه ها خابم برد.حس میکردم همه چی برام تموم شده و فقط میخام بمیرم