وبسایت تخصصی ام اس سنتر | بیماری ام اس | مرجع تخصصی ام اس

نسخه کامل: باور عشق
شما در حال مشاهده نسخه تکمیل نشده می باشید. مشاهده نسخه کامل با قالب بندی مناسب.
صفحه ها: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16

از میلاد تا شهادت " عشق "

شب میلاد امام رضا وقت دکتر چشم پزشکم بود...بیشتر از یکساعت طول کشید معاینه و عینکای جدید و تعلیم چند ورزش چشمی ...

خبرای خوبی نبود چند نمره دیگه چشمام ضعیف تر شده بود...از مطب که اومدیم بیرون قصد رفتن به حرم امام رضا رو کردیم...

ترافیک و شلوغی عجیبی بود تا جایی که امکان داشت پیش رفتیم تا اینکه دیگه مجبور شدیم کنار خیابان پارک کنیم و از همونجا

با امام رضا خلوت کنیم...طبق معمول مادرم کنارم نشسته بود ودستم رو میون دو دست گرمش گرفته بود حرم رو اصلا نمیدیدم

ولی اون فضا رو کاملا حس میکردم و روشنایی چراغونی که هر دم رنگش عوض میشد سرمو به شیشه تکیه دادم و چشمامو بستم

خدایا چقدر سخته ندیدن...طاقت هر دردی رو دارم بجز این...یا امام رضا کمکم کن....

شعری که سالها پیش گفته بودم تو دلم زمزمه میکردم...یه کبوتر زخمی شده....این شعر رو توی یک دوره ی درد ناکی از زندگیم گفته بودم

تمام عوارض ام اس که طول سالیان به نوبت بسراغم اومده بود به یکباره به سرم خراب شدن...دردهایی در سراسر وجودم که گاهی روزها لحظه ایی

رهایم نمیکردن...دلتنگی برای دو برادرم که درخدمت سربازی بسر میبردن...و وجود بعضی مشگلات که ناچارا گاهی ماهها نمیتونستم ازخونه

بیرون برم و تنها وجود سه چیز بود که بمن صبرو آرامش میداد...راز و نیاز با خدا...دستهای گرم مادرم که شب و روز نوازشگرروح وجسمم بود

و کبوترای حضرتی که پشت پنجره برای خوردن خرده نان می نشستن...رابطین من و امام رضا.

تو همین حال و هوا بودم که صدای هم همه ایی شنیدم...چشمامو باز کردم یک گروه حدود 30 نفری پسر بچه های دبستانی هر کدوم یک شاخه

گل میخک سفید به دست وشعر خونان بطرف حرم میرفتن...شب میلاد نوره...شب چشن و سروره...رضا رضا...جانم رضا...مولا رضا...

و همگی پیراهن سفید به تن داشتن با دیدنشون یاد یه خوابی افتادم که چند ماه پیش دیده بودم...یک زوّار امام رضا که ازش التماس دعا داشتم

در یک امامزاده دور که رو بلندی قرار داشت با پیراهن سفید برای شفای من دعا میکرد و همچنین برای آرامش قلبی خودش...

و حالا امشب در آستانه سالروز شهادت امام هشتم (ع) همگی برای همه دعا کنیم...همه یکجورایی دلشکسته ایم گرفتاریم و دردمند...

یا علی ابن موسی الرضا جان جوادت ادرکنی.....و شهادت جانگدازش تسلیت باد....


*حاجت روا کن ای رضا

یک کبوتر زخمی شده ز رنج روزگار / پر کشید سوی حرم، پیش آقا امام رضا

توی راه می گفت که این آقا کیه ؟ / که شفــای دردمون، پیــــــــش اونــــــه

وقتی از دور گنبــــد آقـــا رو دیـــــــد / انگاری رهــــــا شد از دردی که داشـت

کبوتر رفت و نشست گوشه ی صحن / با دوچشم پــــر ز اشک و باخون جگر

کی میگه آقا غریبه،بخدا غریب ماییم/ازهمه آشنا اینجا، بخداشمس خداست

کبوتر دلـــــش شکست و گفت آقــــا / ضامن آهو شدی، حالا بشو ضامن ما

گفت آقـــا جانم رضا ، مولا رضــــــــا / همه رو حاجت روا کن ، ای رضــــــــــا


یا حق و التماس دعا....
خدایا دستم به آسمانت نمیرسد اما تو که دستت به زمین میرسدعزت دوستانم را تا عرش کبریایی خود بلند کن و هر آنچه آرزو دارند در این روزهای بزرگ نصیبشان بفرما،آمین

و از تکتم خانوم هم بابت تایپیکشون تشکر ویژه دارم

زیباترین حرفت را بگو

شکنجه پنهان سکوتت را آشکار کن

و هراس مدار از این که بگویند ترانه بیهودگی می خوانید

چراکه ترانه ما ترانه بیهودگی نیست

چراکه " عشق " حرف بیهوده نیست

(شاملو)



چقدر سخته که آدم نتونه احساستشو کنترل کنه وگاهی این براش مشکل ساز میشه...یه موضوعی باعث بشه باتمام قدرت ازته دل بخندی و یه قضیه ایی

بشدت بهم بریزد و اشکتو نتونی جمع کنی...غیر خودت برای اطرافیانتم این عدم کنترل ناراحت کننده ست...و این باعث شد چند روز ممنوع السایت بشم

چند روز پیش یه پیام خصوصی داشتم که از خوندنش خیلی خیلی متاثر شدم... نمیدونم انسانیت تا کجا میخواد سقوط کنه...

خواهر دلسوزی که شاهد ذوب شدن تدریجی و نابودی خواهرشه...خانواده ایی که متاسفانه چند نفرشون گرفتار ام اس شدن...حالا بماند که چه عواقب

اقتصادی رو مجبور به تحمل هستن...خواهر عزیزمون نوشته بود اول من و برادرم گرفتار این بیماری شدیم و بعد خواهر بزرگمون

خواهرم فقط 23 سالشه، خیلی جوان بود که ازدواج کرد والآن یه بچه ی 3 ساله داره...از وقتی متوجه شدیم اونم ام اس داره همسرش بنای ناسازگاری گذاشت

با اینکه ما 3 نفر ام اسه خفیف داشتیم با علائم مختصر...ولی شوهرخواهرم خیلی برخورد بدی با این قضیه داشت...هر روز بایک بهانه واهی

خواهرمو عذاب روحی میداد...یه روز میگفت این بیماری واگیرداره و من و بچه م در خطریم...یه روز میگفت مخارج این بیماری زیاده و من نمیتونم

از عهده ش بر بیام...حتی پدر بیچارم بهش قول داد تمام هزینه دخترش رو میپردازه...ولی فایده نداشت و بهانه های جدید...اونقدر خواهرمو اذیت کرد

تا اینکه طلاقش داد...روزبروز خواهرم حالش بدتر میشد تا اینکه الان مثل یه تکه گوشت رو تخت افتاده...توانایی هیچ حرکتی نداره، کنترل نداره

دو تا چشمش نابیناست و...روزی صدبار آرزوی مرگ میکنه...

این دوستمون از من دو تا خواسته داشت...نوشته بود که یقین داره من قلب پاکی دارم پس برای خواهرش دعا کنم و خواسته دیگش این بود که میگفت

من مطالب سایت رو برای خواهرم میخونم بخصوص قسمتای امیدبخشش رو خواهرم ازمن خواست که از قولش بهت بگم تکتم دیگه از عشق نگو

چون من و همسر سابقم از بچگی عاشق هم بودیم...

فقط میتونم به این عزیز بگم نازنین من، دلیل گفتن از عشق وجود همین مسائله...عشق فقط تو روابط یه زن ومرد خلاصه نمیشه هر چند این جذابترین عشقه

و التیام و جبران شکست در این عشق خیلی مشکله...ولی این وسط آیا عشق مقصره یا عدم اون؟؟؟؟

عشق میتونه و قدرت داره زنده کنه...همون چیزی که فکر میکنی نابودت کرده!!

گاهی خود من براثر فشار درد و عوارض این بیماری ووجود فشارهای عصبی برباد رفتن آلام و آرزوهام...رفتار جامعه...و...آرزوی مرگ میکنم

ولی خیلی زود پشیمون میشم وتوبه میکنم...وقتی عشق مادرم رو می بینم...وقتی میگن دخترم دلخوشی من تو زندگی تو هستی یا تو برام بهترین هدیه ازجانب

خدا هستی وبارها شنیدم که میگن حاضرم جونمو قلبمو بهت بدم ولی بدونم تو خوب میشی...پس بی انصافی و خودخواهی نیست با وجود این عشقای واقعی

خودمون رو زندگیمون رو ببازیم...خواهر گلم اگه دور و برمون رو خوب نگاه کنیم از این عشقای واقعی زیادن...

خواهر کوچیک خودت رو ببین چقدر تو رو دوست داره و برات نگرانه... تو خودت مادری دیر یا زود بچه ت برمیگرده پیشت کسی که تو مسئولشی

و اون محتاج عشق توست...........

شارون سالهاست در کما بسر میبره چیزی که اونو زنده نگه داشته و اونو از یه گیاه متمایز میکنه وجود عشقه...

چون پسرشو خیلی دوس داشته دائم صدای ضبط شده پسرش با هد تو گوشش نجوا میکنه....

پس باشیم....بمونیم....تحمل کنیم....برای کسانی که از صمیم قلب دوستمون دارن....وبرای کسانی که از صمیم قلب دوستشون داریم....

دوستان یه چیزی رو یادآور میشم این چیزایی که گفتم جنگ و جدال با جنسیت خاصی نیست چون عکس این قضیه هم زیاد اتفاق افتاده اول هم گفتم سقوط انسانیت

بیایم با هم دعا کنیم چون بقول مادرم کسانی که گرفتار اینجور بیماریها میشن آدمای خاص و پاکین...

خدایــــــــا به همه کسانی که مثل این دوست عزیزمون هستن عشق و امید صبوری وسلامتی عطا فرما....آمین

یا حق و التماس دعا.....
روزی که فکــر می کنی یه کسی رو از ته "دِل" دوس داری . . .
هیچ وقت "وِلـــش" نـکن . . .
ممکنه دوباره تــکرار نشه . . .
باید 10 ، 15 سال بگذره تــا بفهمی همون "یه بـــــــــــار" بوده . . .
که حــالت دیگــه خوب نمیشه . . .

"عشـق" یعنی حــالـت خوب باشه . . . .
عشق یعنی اینکه قلبت فقط برا یه نفر بتپه اونم عشقت مثل من
چی جالب عسق دلم براش تنگه .
شاید همین نزدیکی باشه
پدرم گفت :




پدربزرگت، دوستت دارم را، یک بار هم به زبان نیاورد...




مادر بزرگت امّا، یک قرن با او عاشقی کرد ...!




بله می دانم....




مثل عاشقی های مادرم!!!!

و عشق یعنی همین

[تصویر:  MyArticle1821060.gif]
[تصویر:  asheghaneh2.jpg]
[تصویر:  d2645_428141_3461298187632.jpg]

[تصویر:  pire%20mard%20pire%20zan.jpg]

آخه

قدیما هزار ساعت عشق بود و




یک بوسه یواشکی...


الان هزار ساعت بوسه علنی هست و




دریغ از یه لحظه عشق...
روز مادر

بهانه ایی برای بوسیدن خستگی دستهایی که عمری به پای بالیدن ما چروک شده

بهانه ایی برای در آغوش کشیدن او که نوازشگر همه ی سالهای دلتنگی ماست....

و بهانه ایی برای بوئیدن این گل کم یاب....که عطرش التیام میدهد زخم های دلمان را....


{ میلاد فاطمه زهرا (س) بانوی دو عالم مبــــــــــارک }.....................


یادش بخیر بچگی....

زمین که میخوردیم....با گریه میومدیم خونه...مامانی قربون صدقه میرفت...اشکهامون رو پاک میکرد....

بتاتین به زخمون میزد و با ماچ و بوس زخمون رو میبست....

شب که میخوابیدیم هروقت قلت میزدیم و جای زخمون درد میگرفت چقدر از این درد لذت میبردیم...ودوباره میخوابیدیم

اون دردا لذت داشت چون یکی "با عشق" مرهم دردمون شده بود....

کاش هیچوقت بزرگ نمیشدیم...چقدر از بزرگی متنفرم...

وقتی دردی تو دلت باشه و نتونی حتی به مادرت بگی....چون میدونی اگه بگی روح اونم زخمی میشه....
صفحه ها: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16