2014/06/24, 01:03 PM
صفحه ها: 1 2
2014/06/24, 01:28 PM
من 6 ماه! افسردگی وحشتناک داشتم. خیلی سخت بود
2014/06/24, 02:37 PM
من از اول زندگی عادیمو داشتم!! عین خیالم نبود چون اصلا نمیدونستم ام اس چیه!!
ولی برای مامانم بیشتر از یکسال طول کشید تا مریضی منو باور کنه!!
ولی برای مامانم بیشتر از یکسال طول کشید تا مریضی منو باور کنه!!
2014/06/24, 03:32 PM
منم دقیقا عین آرزو بودم تازه خوشحال هم بودم الان بیمارستان می خوابم کلی همه میان عیادتم و برام گل میارن و کلی بهم محبت می کنن آخه می دونیم من کمبود محبت داشتم
ولی خوشحال بودم حداقل مامانم دیگه بهم گیر نمیده البته این گیر ندادنش هم زیاد طول نکشید وقتی دید من آدم عایدم و مثل بقیه راه می رم وهر کاری بقیه می کنن منم می کنم برگشت به رویه قبلش
ولی خوشحال بودم حداقل مامانم دیگه بهم گیر نمیده البته این گیر ندادنش هم زیاد طول نکشید وقتی دید من آدم عایدم و مثل بقیه راه می رم وهر کاری بقیه می کنن منم می کنم برگشت به رویه قبلش
2014/06/24, 03:38 PM
ولی واقعا چرا اینجوریه?تا مریضی همه دلسوزن بعد که سرپامیشی یادشون میره درصورتی که ما تازه بعدش احتیاج به محبت داریم
2014/06/24, 03:40 PM
کسی از دوروبریاهم نمیدونست,مجبور شدم شیش ماه واسه داشتن بیمه وگرفتن دارو جایی روزی 12تا14ساعت کارکنم اونم هرروز
بابرجی چندرغاز,یعنی ازجیب میخوردم
طوری اوضاع زندگی و کارم بهم ریخت که بعد 1سال تقریبا به روال عادی زندگی برگشتم
ولی قشنگترین بخشش واسم این بود,هرروزکه میگذشت به خودم بیشتر ایمان میآوردم که هنوز خیلی قدرت دارم حتی بیشتر از خیلیا
بابرجی چندرغاز,یعنی ازجیب میخوردم
طوری اوضاع زندگی و کارم بهم ریخت که بعد 1سال تقریبا به روال عادی زندگی برگشتم
ولی قشنگترین بخشش واسم این بود,هرروزکه میگذشت به خودم بیشتر ایمان میآوردم که هنوز خیلی قدرت دارم حتی بیشتر از خیلیا
2014/06/24, 03:53 PM
من از آبان 91 دردهام شرو شد و بهمن 91 بیماریم تشخیص داده شد. ولی با این حال بازم چون نوع بیماریم مشخص نبود کلی دوندگی کردم. هم توی همین جنوب و هم رفتم تهران برا مراحل تشخیص و درمانم.
کارمو ول کردم. خیلی فشار روم بود. یه دوره افسردگی داشتم. پارسال همین موقع ها بود که تزریقم شرو شد. روزای سختی بود. و هنوز تشخیص بیماریم شیش ماه رو نگذرونده بود که مامانم عزیزترین موجود زندگیم از دنیا رفت. مرداد 92
بعد از مرگ مامانم تازه فهمیدم که دردهای بزرگتر از ام اس هم در زندگیم وجود دارن. درد بی مادری ...
مرگش رو زود باور کردم و پذیرفتم.
مجبور شدم خودم بشم خانومه خونه و در کنارش با ام اسم و درمانم دست و پنجه نرم کنم.
یک سختی یی بزرگتر از ام اس، باعث شد من به روال عادی زندگیم برگردم.
خانواده و دوستان و ام اس سنتر در برگشتم به روال عادیه زندگیم هم خیلی نقش داشتند
در واقع مرگ مادرم، باعث شد ام اس برام عادی بشه. متاسفانه !
کارمو ول کردم. خیلی فشار روم بود. یه دوره افسردگی داشتم. پارسال همین موقع ها بود که تزریقم شرو شد. روزای سختی بود. و هنوز تشخیص بیماریم شیش ماه رو نگذرونده بود که مامانم عزیزترین موجود زندگیم از دنیا رفت. مرداد 92
بعد از مرگ مامانم تازه فهمیدم که دردهای بزرگتر از ام اس هم در زندگیم وجود دارن. درد بی مادری ...
مرگش رو زود باور کردم و پذیرفتم.
مجبور شدم خودم بشم خانومه خونه و در کنارش با ام اسم و درمانم دست و پنجه نرم کنم.
یک سختی یی بزرگتر از ام اس، باعث شد من به روال عادی زندگیم برگردم.
خانواده و دوستان و ام اس سنتر در برگشتم به روال عادیه زندگیم هم خیلی نقش داشتند
در واقع مرگ مادرم، باعث شد ام اس برام عادی بشه. متاسفانه !
2014/06/24, 06:30 PM
من که هنوز بعد این چند صباح که دچار ام اس شدم همش با خودم در گیرم این چی بود اومد افتاد جان من
2014/06/24, 08:55 PM
چون تا یکسال نمیدونستم ،وقتی فهمیدم شوک بدی بود....اون روزا رو یادم نمیره...وقتی بیاد میارمشون اشک میریزم و بغض میگیرتم
بنظر من هزارسال طول کشید تا باهاش کنار بیام....تقریبا دوسه ساله دیگه حساسیت قبلو ندارم...ولی مرگ آرزوهام بیشتر از داشتن ام اس عذابم میده
بنظر من هزارسال طول کشید تا باهاش کنار بیام....تقریبا دوسه ساله دیگه حساسیت قبلو ندارم...ولی مرگ آرزوهام بیشتر از داشتن ام اس عذابم میده
2014/06/24, 10:31 PM
با وجود ام اس سعی کردم همیشه زندگی عادی خودم رو داشته باشم
ولی خب ام اس باز یه جاهایی تو زندگیم اثر خودشو میذاره
که اینم عادیه
ولی خب ام اس باز یه جاهایی تو زندگیم اثر خودشو میذاره
که اینم عادیه
صفحه ها: 1 2