(2015/05/17, 07:59 PM)همراز نوشته است: من با نظر نازنین جان کاملا موافقم... بهتره به جای جایگزین کردن کمی به خودتون فرصت بدید...
ماجرای شهریار شاعر رو فکر میکنم به خوبی بدونید. شهریار به عشقش نرسید.
((شهریار سال آخر رشته پزشکی بود که عاشق دختری شد. پس از مدتی خواستگاری نیز از سوی دربار برای دختر پیدا می شود. گویا خانواده دختر با توجه به وضع مالی محمدحسین تصمیم می گیرند که دختر خود را به خواستگار مرفه تر بدهند. این شکست عشقی بر شهریار بسیار گران آمد و با این که فقط یک سال به پایان دوره ۷ ساله رشته پزشکی مانده بود ترک تحصیل کرد. غم عشق حتی باعث مریضی و بستری شدن وی در بیمارستان می شود. ماجرای بیماری شهریار به گوش دختر می رسد و همراه شوهرش به عیادت محمد در بیمارستان می رود. شهریار پس از این دیدار در بیمارستان شعری را که دو بیت آن در زیر آمده است، در بستر می سراید.))
بعد از این ماجراها شهریار به شاعری رو میاره و ابتدا شعر هایی درباره عشقش و ... میسراید و کم کم به شعرهای عرفانی و در نتیجه خدا کشیده و نزدیک میشه. در روانشناسی به این کار میگن مکانیسم دفاعی والایش. یکی از بهترین مکانیسم های دفاعی که هر کس ممکنه در زندگیش از اون استفاده کنه. یعنی هدایت انرژی های روانی از یک امر نامطلوب به سمت یک امر مطلوب.
با این کار به مرور زمان هم از لحاظ روحی قویتر خواهید شد هم اینکه گذشت زمان و فاصله گرفتن از موضوع این امکان رو برای شما فراهم میکنه که بهتر و عاقلانه تر فکر کنید و تصمیم بگیرید.
اون دوبیت همون امدی جانم به قربانت .......؟
جلو شوهر دختره خوند؟
.........
آهان نوشتین پس از دیدار
نمیدونم چرا همش دنبال نکته انحرافی ام
به خود آی,خود تو جان جهانــــــی...