•  قبلی
  • 1
  • ...
  • 18
  • 19
  • 20(current)
  • 21
  • 22
  • 23
  • بعدی 
امتیاز موضوع:
  • 10 رأی - میانگین امیتازات : 4.3
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
مشاوره
مرجان عزیز ما هم این دوران را گذروندیم ولی بعد شش ماه به خالت عادی برگشتیم چرا الکی خودتو زجر میدی خدا را شکر که شرایط جسمیت خوبه خودت باید به خودت کمک کنی باور کن دوبینی امان منو بریده ولی من اصلا انگار نه انگار اصلا بهش فکر نمی کنم پس اصلا بیخیالش بشو کی دونم سخته ولی سعی کن تا بشه agreement2agreement2agreement2
بیا و همیشه کنارم بمان.کنارم که باشی
یعنی<رسما تعطیلی تمام دردها>
ساناز جونم الهی بمیرم ایشالا زود زود دوبینیت خوب شه.مگه سلومدرول نگرفتی عزیزم؟من مطمئنم تا 6ماه دیدت کاملا عادی میشه.نمیدونم شاید آدم به شرایط خودش راضی نیس.ناشکری نمیکنم ولی اگه روح و روان آدم خط خطی شه......icon_questionlove51
......
 تشکر شده توسط : ساناز66 , famoon
بجه ها من خیلی زود عصبی میشمو تازگیا خیلی زودرنج شدم چکار کنم؟از اخلاقم رنج میبرمangry3بنظرتون اگه بستگانم از بیماریم بدونن بهتره یا نگم چیزی ؟این موضوع واسم داره سخت میشه
منم همینطور
ولی درمورد دانستن بیماری وگفتن به بقیه ترجبح میدم سکوت کنم
هیچکی جزخودت وخانوادت کمکب نمبتونن بهت بکنن
چرا به بقبه بگی
من از وقتی ام اس گرفتم، همه ی زندگیم یه جورایی از بین رفت!
منی که بهترین دانشگاه انسانی ایران با موفقیت و رضایت اساتیدم درس میخوندم، وضعیتم طوری شد که دانشگاه پیام نور قبول شدم ارشد و چهار ترم متوالی رو با بدترین شکل ممکن مشروط شدم تا بالاخره انصراف دادم.
هنرم به شدت افت کرد و مسیری که یک ساله باید می رفتم، چهار ساله هنوز به نتیجه نرسیده!
وقتی بهم گفتن ام اس داری، هم زمان علائم سل هم در بدنم مثبت بود و هم دکتر اعصاب و روان هم (به اشتباه) اختلالات دو قطبی و افسردگی رو در من تشخیص داده بود. داروهای اعصاب و روان مدت دوسال دائما عوض می شد و باز هم بهم نمی ساخت.
کلاس زبانم رو هم بخاطر مشکلاتم ترک کردم و درواقع تمام علایقم رو یه جورایی ترک کردم! الان بعد از دوسال و نیم الان که دکتر اعصاب و روانم رو عوض کردم و دارو ها نسبتا بهم می سازه، تازه احساس می کنم زنده ام و باید علایقم رو دنبال کنم!
با گروه کوهنوردی ام اس هایکینگ اون هفته رفتم توچال... یادم اومده باید زندگی کنم! اما تو این موقعیت که این ام اس لعنتی منو اینطور با مغز کوبوند زمین، برگشتن به زندگی قبلیم واقعا برام سخت شده و فکر می کنم باید کسی باشه که کمکم کنه!
راستش از وقتی حالم بهتر شده و هوشیارتر شدم، ناراحت تر از قبلم. اسم افسردگی رو نمیذارم رو خودم. اما واقعا غم بزرگی تو دلمه... خیلی زندگی سخت شده... خیلی...
 تشکر شده توسط : parva , Parla , narsis2 , leili-asmaneh
ولی من بر عکس از وقتی مبتلا به ام اس شدم تلاشم برای بهتر شدن زندگیم بیشتر شده فقط و فقط با توکل به خدا امید داشته باشید
love51
 تشکر شده توسط : baharan
(2015/03/15, 08:52 PM)sajede نوشته است: من از وقتی ام اس گرفتم، همه ی زندگیم یه جورایی از بین رفت!
منی که بهترین دانشگاه انسانی ایران با موفقیت و رضایت اساتیدم درس میخوندم، وضعیتم طوری شد که دانشگاه پیام نور قبول شدم ارشد و چهار ترم متوالی رو با بدترین شکل ممکن مشروط شدم تا بالاخره انصراف دادم.
هنرم به شدت افت کرد و مسیری که یک ساله باید می رفتم، چهار ساله هنوز به نتیجه نرسیده!
وقتی بهم گفتن ام اس داری، هم زمان علائم سل هم در بدنم مثبت بود و هم دکتر اعصاب و روان هم (به اشتباه) اختلالات دو قطبی و افسردگی رو در من تشخیص داده بود. داروهای اعصاب و روان مدت دوسال دائما عوض می شد و باز هم بهم نمی ساخت.
کلاس زبانم رو هم بخاطر مشکلاتم ترک کردم و درواقع تمام علایقم رو یه جورایی ترک کردم! الان بعد از دوسال و نیم الان که دکتر اعصاب و روانم رو عوض کردم و دارو ها نسبتا بهم می سازه، تازه احساس می کنم زنده ام و باید علایقم رو دنبال کنم!
با گروه کوهنوردی ام اس هایکینگ اون هفته رفتم توچال... یادم اومده باید زندگی کنم! اما تو این موقعیت که این ام اس لعنتی منو اینطور با مغز کوبوند زمین، برگشتن به زندگی قبلیم واقعا برام سخت شده و فکر می کنم باید کسی باشه که کمکم کنه!
راستش از وقتی حالم بهتر شده و هوشیارتر شدم، ناراحت تر از قبلم. اسم افسردگی رو نمیذارم رو خودم. اما واقعا غم بزرگی تو دلمه... خیلی زندگی سخت شده... خیلی...

من وقتی این پستو خوندم خیلی حس همذات پنداری کردم. خیلی شبیه همیم. میدونی درد من اینه که هیشکی درکم نمیکنه. و همه بهم انگ تنبلی و بیعاری میزنن. اینکه یکی هم مشکل منو داشته بهم روحیه داد. آخه خودمم همیشه دارم خودمو سرزنش میکنم. اینکه بدونی بخاطر یه دردی که خودتم نمیدونی چیه از خیلی هایی که نصف تو هم هوش و کارایی ندارن عقب موندی و همه هم دارن سرزنشت میکنن خیلی سخته.....امیدوارم تو بتونی خودتو نجات بدی.
 تشکر شده توسط : Parla
(2009/09/05, 12:41 PM)نغمه نوشته است: با سلام به تمامی دوستان عزیزم
از اینکه با شما آشنا شدم بسیار خوشحالم
در این بخش سعی میکنم مطالب روانشناسی که براتون مفید باشه رو بنویسم
از طریق mail هم در زمینه مشاوره میتونم کمکتون کنم
امیدوارم با نظرات خودتون به من کمک کنید.

سلام به همه
نمیدونم چرا چند وقته پرخاشگر شدم
توقعم از اطرافیانم زیاد شده
احساس میکنم که نظر و عقییده من کمترین چیزیه که بهش توجه میشه
کلا دارم قاطی میکنم
ی وقتهایی میخوام برم ی جای دور که کسی نشناستم
پیش روانشناس هم که رفتم گفته تشخیصش افسردگیه
اما راه های درمانیش کارساز نبود
لطفا راهنماییم کنیدHuhHuhHuh
تنهاست..........
اما......................
هرگزنمیزاره تنها بمونی.
همین..............................
baybay
 تشکر شده توسط : silent
توقعاتم از اطرافیانم بالا رفته،جزئی نگر بودم و بدترم شدم گاهی وقتا اینقد به چیزای کوچیک فکر میکنم و بها میدم که کلم میخواد بترکه،از دونه برنجی که از قاشق ابجی کوچیکم میفته تا چیزای مهمتر ،ذهنم و دائما درگیر خودشون میکنن،فکرای الکی و مسخره ای که ولم نمیکنن
و بی آنکه بخواهی دچار میشوی...
دچار یعنی نگاهش تنها چاره ات میشود
و من دچار ان نگاه ساده ات شدم
دچار یعنی من..
 تشکر شده توسط : Exhautless
حالا منم همچین حالاتی دارم. گاهی خیلی شدید
دکترم توصیه کرد برم روانپزشک که خودم کوتاهی کردم و تا حالا نرفتم

اما خودم خیلی وقته تصمیم گرفتم توقعاتم رو از اطرافیان کم کنم
چون دیدم خب هر کی گرفتار مشکلات خودشه.
اینی که میگم خیلی سخته اما کم کم داره برام عادی میشه
اما کاش درکمون کنن و بهمون کمک روحی کنن

بعدش مدتیه در مقابل ناملایمات زندگی فکر کردم بیام سکوت کنم305320_JC_thinking
که همه وقت هم نمیشه سکوت کرد که.

روانپزشک یا روانشناس شاید بتونه به ماها کمک کنه
اما اصلی ترین گزینه برا بهبودی همون خودمونیم!

بعدش اول از همه با پزشک معالجمون در ام اس مشورت کنیم
من خودم گاهی برخی راهکاراش برام کارسازه
عشق اگر با تو بیاید به پرستاری من
قصـــه عشــق شود قصه بیماری من
 تشکر شده توسط : famoon
  
  •  قبلی
  • 1
  • ...
  • 18
  • 19
  • 20(current)
  • 21
  • 22
  • 23
  • بعدی 




کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع:
29 مهمان