2012/08/24, 10:38 PM
(يك مكالمه تقريبا خصوصي)
گفتم: ام اس دارم!
گفت: ديگه هيچوقت نگو! بهش فكر نكن! چرا ميگي ام اس دارم؟ ميخواي از چي فرار كني؟ دكترا براي خودشون گفتن!!!
گفتم: هيچي!
گفت: ميخواي كاري كنم، تا فردا صبح بيشتر زنده نباشي؟
گفتم: مثلا چي كار؟
گفت: ميبرمت دكتر، ميگم آزمايش بنويسه! ميبرمت آزمايشگاه! اما جواب آزمايش رو خودم تحويل ميگيرم و بهت خبر ميدم كه "سرطان داري"!!! فكرشو كن!
يك لحظه به فكر فرو ميرم! تنم ميلرزه! واقعا اگر چنين اتفاقي بيفته؟ سرطان!!!
بعد از چند دقيقه كه اشك توي چشمانم جمع شده بود، گفت: ديدي چقدر سادهست؟ ميدوني كه من جانباز شيميايي 75 درصد هستم! واقعا هيچ جاي سالم ندارم! ساليان سال كه بدون مصرف دارو دارم به زندگيام ادامه ميدم و همچنان اميدوار! تو چرا نااميدي؟
سرم رو پايين انداختم و سكوت كردم! حقيقت داشت! از ناحيه سر، چشم، ريه، كليه و ... آسيب ديده بود! خيلي وقتها نفسش بالا نمياومد و من تو اون لحظهها، هميشه هراسان بودم كه نكنه نفس آخرش باشه! ميديدم كه همسرش با موبايلش تماس ميگيره كه داروهاش رو يادآوري كنه، اما بعد از قطع تماس، قرصها رو درون سطل زباله ميريخت!!! بگذريم...
گفتم: نااميد نيستم! بيشتر اوقات علائم ام اس رو دارم و ...
گفت: برو زندگي كن! و ...
(مكالمه عمومي ميشود!!!)
باز هم سكوت كردم! به ده دقيقه نگذشت، راز من رو فاش كرد!
جلوي سي و چند نفر آدم گفت: چرا نااميدي؟ بيمار هستي كه باش! نااميد نباش! به خدا توكل كن! فقط زنده نباش! زندگي كن! اگر يك بار ديگه بشنوم از بيماريت حرف ميزني، خبر بد رو بهت ميدم! ميگم كه تو ...
حرفش رو قطع كردم و گفتم: اما من فقط به شما گفتم! خواهش ميكنم ادامه نديد! اينجا كسي نميدونه كه ...! اگر ميدونستم جلوي اين همه آدم...
حرفم رو قطع كرد و گفت: اينطوري گفتم كه ديگه به بيماريت فكر نكني!
از اين ماجرا، مدتها گذشته! اما اين مكالمه تاثير مثبتي روي افكار و زندگيام داشت! و باز هم تاثير معجزهآساي كلمات در ذهن! چه قدرتي دارند اين كلمات!!!
گفتم: ام اس دارم!
گفت: ديگه هيچوقت نگو! بهش فكر نكن! چرا ميگي ام اس دارم؟ ميخواي از چي فرار كني؟ دكترا براي خودشون گفتن!!!
گفتم: هيچي!
گفت: ميخواي كاري كنم، تا فردا صبح بيشتر زنده نباشي؟
گفتم: مثلا چي كار؟
گفت: ميبرمت دكتر، ميگم آزمايش بنويسه! ميبرمت آزمايشگاه! اما جواب آزمايش رو خودم تحويل ميگيرم و بهت خبر ميدم كه "سرطان داري"!!! فكرشو كن!
يك لحظه به فكر فرو ميرم! تنم ميلرزه! واقعا اگر چنين اتفاقي بيفته؟ سرطان!!!
بعد از چند دقيقه كه اشك توي چشمانم جمع شده بود، گفت: ديدي چقدر سادهست؟ ميدوني كه من جانباز شيميايي 75 درصد هستم! واقعا هيچ جاي سالم ندارم! ساليان سال كه بدون مصرف دارو دارم به زندگيام ادامه ميدم و همچنان اميدوار! تو چرا نااميدي؟
سرم رو پايين انداختم و سكوت كردم! حقيقت داشت! از ناحيه سر، چشم، ريه، كليه و ... آسيب ديده بود! خيلي وقتها نفسش بالا نمياومد و من تو اون لحظهها، هميشه هراسان بودم كه نكنه نفس آخرش باشه! ميديدم كه همسرش با موبايلش تماس ميگيره كه داروهاش رو يادآوري كنه، اما بعد از قطع تماس، قرصها رو درون سطل زباله ميريخت!!! بگذريم...
گفتم: نااميد نيستم! بيشتر اوقات علائم ام اس رو دارم و ...
گفت: برو زندگي كن! و ...
(مكالمه عمومي ميشود!!!)
باز هم سكوت كردم! به ده دقيقه نگذشت، راز من رو فاش كرد!
جلوي سي و چند نفر آدم گفت: چرا نااميدي؟ بيمار هستي كه باش! نااميد نباش! به خدا توكل كن! فقط زنده نباش! زندگي كن! اگر يك بار ديگه بشنوم از بيماريت حرف ميزني، خبر بد رو بهت ميدم! ميگم كه تو ...
حرفش رو قطع كردم و گفتم: اما من فقط به شما گفتم! خواهش ميكنم ادامه نديد! اينجا كسي نميدونه كه ...! اگر ميدونستم جلوي اين همه آدم...
حرفم رو قطع كرد و گفت: اينطوري گفتم كه ديگه به بيماريت فكر نكني!
از اين ماجرا، مدتها گذشته! اما اين مكالمه تاثير مثبتي روي افكار و زندگيام داشت! و باز هم تاثير معجزهآساي كلمات در ذهن! چه قدرتي دارند اين كلمات!!!