سلام
نوبتیم باشه نوبته منه
مریم گزارش می دهد:
من به همراه دوستم سیمین جون ( قربونش برم الهی
) ساعت 5 و خورده ای رسیدیم پیش دوستان
از سمت چپ میگم که چه کسانی رسیده بودن:
مهناز جون که خیلی خوشحال شدم دیدمش ماهه
شهرزاد عزیزم که خیلی خوش حالم که ایشون رو هم دیدم
ولی نشد که گوشش رو به خاطر یه کاری بکشم
مهسای عزیز که خیلی عوض شده بود و کلی خوشگل
مجید که دستش درد نکنه اومده بود و به عنوان یه سرباز حسابی مواظبه ما بود
کلی هم مو داشت
حمید که از فراق سحر یک لحظه اشک از چشماش کنار نمی رفت
و ما اصلا خندش رو ندیدیم
بنده خدا کلی هم تو آلاچیق جا خالی کرده بود برای سحر
سینا که اصلا عوض نشده بود ولی هی می خواست جدی باشه که تابلو بود بلد نیست
آقا کیا که خیلی از آشنایی با ایشون خوشبختم و خوشحالم که تونستم ببینمشون
انشالله تو دیدارهای بعدی هم بتونیم ببینیمشون
بعد هم مرتضی با یه جعبه آیس کریم
( به قول سینا البته ) اومد که آخرش هم من نفهمیدم توش چی بود
( ولی انگاری ناراحت بودش نمی دونم چرا
)
ولی بازم دستش درد نکنه از طرف من هم از مادرت
تشکر کن فوق العاده خوش مزست
بعد حمید آقا تشریف آوردن که ایشون هم کم صحبت هستن
بعد که رفتیم تو آلاچیق پریای عزیزم
به همراه همسر عزیزشون آقا حامد
اومدن که من کلی ذوق مرگ شدم
بنده خدا ها تازه از سفر رسیده بودن دستشون درد نکنه
آقا حامد هم بنده خدا چقدر از بابت مشکله مادرم ناراحتشون کردم شرمنده
بعد هم ناهید جون اومد که من واقعا از دیدنش خوش حالم ولی حیف که سعادت نداشتم بیشتر ببینمش
چون باید برمیگشتیم ما
بعد هم شهرزاد عزیزم لطف کرد و من و سیمین جون رو تا دم در پارک همراهی کرد که دستش درد نکنه
دوستم از از جمع ما صمیمیه ما بسیار خوشش اومد و از چند نفر خیلی خیلی تعریف کرد که نمی گم:35::35::35::35::35:
خلاصه جای خیلی از بچه ها خالی بود
بهار عزیزم که کلی ناراحت شدم نتونستم ببینمش الهی بمیرم که انقدر تو راه موند و خسته شد
قربونت برم بهار جون
بذار رو حساب کم سعادتیه من که قسمتم نشد ببینمت
بچه ها از همتون ممنون
خوب و خوش و سلامت باشید