2010/03/13, 12:55 PM
(2010/03/13, 12:13 PM)sahar نوشته است: چه ها مرسی از لطف همتوووووووون من خونه بودم اما دائم دلم پیشتون بود نمیدونین چقدر سخت بود آخرم رفتم پیش دوستم که از فکر داشتم دیوونه میشدم حمید که داشت واسم تعریف میکرد دقیقا اشک تو چشمم جمع شده بود گفتم نگو دلم می سوزه![]()
دلم واسه همتووووووووون حتی کسایی که ندیدم تنگ شده بود مثل نازنین جوووون
واسه پریا جون و مهسا جون و شهرزاد جون و بقیه هم که بماند
سلمان از این بابت که نرفتی خیلی ناراحت شدم ایشالله دفعه های بعدی
سحر واقعا جات خالی بود
ولی اگه بودی دیگه واقعا اشک می ریختی ... به خصوص اون آخراش که مهسا هم شاهده
... وقتی تبر به جنگل آمد ، درختان فریاد زدند و گفتند :نگاه کنید دسته اش از جنس ماست !!. ... 1213.2