2011/03/08, 02:01 PM
(2011/03/08, 01:08 PM)baran. نوشته است: خوب باشه منم ميگم كه چه طوري با ام اس آشنا شدم:سلام باران جون من هم روز تولدم (7 ابان )فهمیدم که ام اس دارم و تنها چیزی که منو رنج میده اینه که مادر خوب و سرحالی نباشم.خودم بعد از مرگ ناگهانی مادرم دچار حمله شدم ولی نمیدونستم ام اس ه.به هر حال من تو خونه سعی میکنم سرحال باشم وفکر میکنم هستم.دوستتون دارم
اوايل ارديبهشت ماه همين امسال بود كه نصفه شب از خواب پريدم و همونجوري كه چراغها خاموش بود
رفتم كه يه سر به عرشيا (پسرم)بزنم وديدم كه سر جاش نيست .براي يك لحضه هزارتا فكر ناجور اومد توي سرم.
اصلا نفسم داشت بند مي اومد چون واقعا نبود.
جلال (همسرم) رو بيدار كردم و گفتم پاشو عرشيا نيست.
گفت ديوونه شدي نصفه شبي مگه ميشه نباشهو رفت چراغ اتاقشو روشن كرد و ديديم كه پشت در اتاقش
خوابيده و اونجا تنها جايي بود كه من نگشته بودم.
فردا صبحش كه بيدار شدم چشم راستم تار شده بود.3- 4 روز اهميت ندادم فكر مي كردم يا بخاطر لنزه يا
اينكه نصفه شب يكدفعه چراغو روشن كرده بود.
بعدش هم كه ديگه خودتون مي دونيد چشم پزشك و دكتر مغز و اعصاب و MRI و VEP و MS
درست تو روز تولدم (18 ارديبهشت) رفتيم دكتر كتابچي و خيلي بي مقدمه به جلال گفت:
همسر شما ام اس داره .
هنوز صداش تو گوشمه .
شايد باورتون نشه ولي من فقط يكبار بخاطر اينكه ام اس دارم گريه كردم.
اصلا به خاطر خودم ناراحت نيستم .خيلي خيلي راحت باهاش كنار اومدم و حتي ام اس رو دوست هم دارم.
چيزي كه برام خيلي جالبه اينه كه من چند تا اتفاق مهم تو زندگيم افتاده كه مسير زندگيم رو عوض كرده وهمشون هم تو روز هيجدهم بوده.
انگار من يه رابطه اي با اين عدد 18 دارم.
فكر ميكنم فهميدن اين كه ام اس دارم درست تو روز تولدم مثل يه تولد دوباره برام ميمونه .
الان هم از اينكه دوستهايي مثل شما (بي رنگ و ريا)دارم خيلي خوشحالم.
اصلا من اگه ام اس نداشتم كه سعادت آشنايي با شما رو پيدا نمي كردم.

گفت: احوالت چطور است؟
گفتمش:عالی است،
مثل حال گل!
حال گل در چنگ چنگیزمغول!(قیصر امین پور)
گفتمش:عالی است،
مثل حال گل!
حال گل در چنگ چنگیزمغول!(قیصر امین پور)