2013/11/26, 06:10 PM
دوهفته پیش رفته بودم دکترم تومطب یه خانمی مادره پیرشو اورده بود....مادرکمی بیقرار بود دخترش که کنار من بود برام گفت که الزایمر داره و...... از رفتاراش گفتو میخندیدوطرف صحبتش منو خانمی بودیم که کنارش بودیم...پیرزن که کمی اروم شد یادماافتاد.اول از من پرسید واسه چی اومدم دکتر؟؟؟کمی طفره رفتم....پیگیر شد که ناراحتی اعصاب داری؟فلان مریضیو داری؟ومن فقط کمی لبخند میزدم!!!!
دیدم نه ولکن نیست....
دفعه اخرکه پرسید گفتم:ام اس دارم!!!!خیلی بیخیال وملنگ بهش گفتم!!!.gif)
کمی نگام کرد.....ماتو مبهوت....بعد دیدم چشماش داره شبیه دریاچه میشه اشکاش جمع شدو جمع شد و..........سرازیر......ویهو گفت اخه چرا....جراتو ام اس گرفتی؟؟؟؟من همچنان لبخند برلب داشتم....باگوشه روسریش اشکاشو پاک کردو تو سکوت خودش فرو رفت...منشی منوصدازد رفتم توپبش دکتروبرگشتم....موفع خداحافظی همچنان چشماش قرمز تر بودوبانگاه بامن خداحافظی کرد.....
اینم جدیدترین خاطرم از ام اس....ازاونروزتصمیم گرفتم دیگه تاجایی که میشه از گفتن طفره برم تا کمتر عکس العملهای نامعقول ببینم.....




.gif)
.gif)
اینم جدیدترین خاطرم از ام اس....ازاونروزتصمیم گرفتم دیگه تاجایی که میشه از گفتن طفره برم تا کمتر عکس العملهای نامعقول ببینم.....
بهارپشت دراست
به گوش پنجره ها ارام
نسیم گفت وگذشت...
به گوش پنجره ها ارام
نسیم گفت وگذشت...