2013/10/07, 10:16 AM
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2013/10/07, 10:19 AM، توسط همسر یک قهرمان.)
یک هفته بعد از تشخیص بیماری همسرم و بستری شدنش رفتم سرکار، کار رو تعطیل کرده بودم همه اش عکسهامون رو نگاه میکردم زار زار گریه میکردم، هی میرفتم تو اینترنت سرچ میکردم باز
خلاصه یکی از همکارام یک آقایی رو معرفی کرد که اشتباه نکنم 22 سال بود ام اس داشت اون زمانی که هنوز نمی دانستن ام اس چیه و دستگاه ام آر آی هم نبوده 
خلاصه کلی به من روحیه داد و چندین بار باهاش صحبت کردم، خدا بهش سلامتی بده تنها کسی که بهم روحیه میداد بود
بعد از 4ماه یکی دیگه از همکارام آقایی رو به من معرفی کرد و گفت خانمش ام اس داره شما یک روحیه ای به این آقا بده و راهنماییش کن، منم که رفته بودم بالا منبر 2ساعت با اون آقا حرف زدم که اصلاً چیزی نیست و چیکار کنه چیکار نکنه... گوشی رو گذاشتم همکارم اینجوری منو نگاه میکرد
گفت خدای من تو همانی هستی که زار زار گریه میکردی حالا داری یکی دیگرو ارشاد میکنی 
گفتم زندگی نه غمش میمونه نه شادیش
البته من انقدر خاطره از ام اس دارم که نگوووووووووووووووووووو، انقدر که از ام اس خاطره دارم از هیچ شخصیتی تو زندگیم خاطره ندارم


خلاصه کلی به من روحیه داد و چندین بار باهاش صحبت کردم، خدا بهش سلامتی بده تنها کسی که بهم روحیه میداد بود
بعد از 4ماه یکی دیگه از همکارام آقایی رو به من معرفی کرد و گفت خانمش ام اس داره شما یک روحیه ای به این آقا بده و راهنماییش کن، منم که رفته بودم بالا منبر 2ساعت با اون آقا حرف زدم که اصلاً چیزی نیست و چیکار کنه چیکار نکنه... گوشی رو گذاشتم همکارم اینجوری منو نگاه میکرد


گفتم زندگی نه غمش میمونه نه شادیش
البته من انقدر خاطره از ام اس دارم که نگوووووووووووووووووووو، انقدر که از ام اس خاطره دارم از هیچ شخصیتی تو زندگیم خاطره ندارم
هرکه را دیدم از مجنون و عشقش قصه گفت
کاش میگفتند در این ره، چه بر لیلا گذشت
کاش میگفتند در این ره، چه بر لیلا گذشت
