•  قبلی
  • 1
  • 2(current)
  • 3
  • 4
  • 5
  • ...
  • 14
  • بعدی 
امتیاز موضوع:
  • 5 رأی - میانگین امیتازات : 3.4
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
خاطرات من و ام اس
#11
نگار در مورد گرما نوشت من هم فكر كردم اين خاطره را هم بنويسم اينم بگم كه پدر من هم اهل كاشان بود خدا خانواده شما را زنده نگه داره پدر من دو سال پيش بعلت بيماري فوت كرد خلاصه اينكه از بچگي با گرما رفيق بودم و بسيار بسيار بسيار شيطان تابستونها كه كاشان ميرفتيم من يكي دو هفته اي پيش پدر بزرگ ومادر بزرگ ميماندم آنها در يك باغ بزرگ در نزديكيهاي شهر كاشان زندگي ميكردند فكر ميكنم ده كيلومتري كاشان اون روزا تلويزيون زياد فيلم وسترن نشون ميداد پدر بزرگ من هم يه خر داشت كه تو كار كشاورزي ازش استفاده ميكرد ولي اون خر براي من يه اسب بود من حتا نميتونستم پالان اونو درست ببندم خوب بچه بودم با اين حال خره رو ميبردم دم يه بلندي روي بلندي ميرفتم و ميپريدم روي اسبم اونم شروع ميكرد به حركت وقتي هم يورتمه ميرف از آنجا ييكه پالانش شل بود كج ميشد و ميرفت زير شكمش البته من هم ميافتادم بعد بلند ميشدم و ميدويدم دنبال خره خلاصه از صبح تا غروب توي گرماي تابستون كاشان من تو عالم خودم بودم من و يه دنياي رويايي دنياي خودم هيچكس نبود كه بهم حرفي بزنه كاملا آزاد بودم فكرشو بكنين از آن خانه هاي كوچك شهر پر ازدحام تهران ميامدم تو دنياي پهناور روياهام ياد آن دوران بخير تا اينجا فقط براي اين بود كه بگم من هم اصليتم كاشاني است الان هم كلي فاميل دارم آنجا.
اما گرما آره تازه اومده بوديم تو اين مجتمع يه آپارتمان در طبقه سوم مجتمعي كه همسايه هاش با هم خوب نبودند و نيستند نه كسي ما را ميشناخت نه ما كسي را ميشناختيم آسانسور مجتمع هم قديمي بود� روزاي اول بد نبود تا هوا يواش يواش گرم شد و آسانسور هم شروع كرد به بازي درآوردن البته خدايش بدم نمي آمد ميزان پيشرفت ام اس رو محك بزنم خلاصه از سركار آمدم ساعت 4 بعد از ظهر� بله آسانسور خراب بود فكر كردم خوب از پله ها ميرم بالا با وضعيتي كه خودتان ميدانيد توانستم تا طبقه اول برم بالا ولي تا همونجام انرژيم تمام شده بود از طرفي هم مهناز نگرانم بود ولي از دست اون هم كاري بر نميامد ميگفت من ميام كنارت من هم ميگفتم خوشم نمي آد وايسي و جون كندن من رو ببيني من ميام بالا فقط يكم طول ميكشه در واقع اينجور مواقع چالش واقعي من مشكل تكرر ادرار بود نه ادامه راه شرايط سختي بود خودمو يه پله يه پله در حال نشستن ميكشيدم بالا همينطوري تا طبقه دوم رفتم ولي بخاطر خستگي دستها و پاهام خشك شده بودند و عرق ميريختم و راه پله گرم بود پيش خودم ميگفتم يعني خدا الان من رو ميبينه؟ پس چرا كمكم نميكنه؟؟� خدا كنه همسايه اي كسي نياد و من رو در اين وضع ببينه فقط يك طبقه ديگه مونده و يك تلاش ديگه ... اون روز يكساعت كشيد تا رسيدم تو خونه اونهم بصورت سينه خيز بعد همونجا تو راه رو ورودي خوابيدم درب و داغون :-[ باز چند روز بعد همينجوري شد و باز هم به همين شكل به منزل رسيدم چند بار هم وقتي برق نبود رسيدم خونه باز همين آش و همين كاسه ولي هر دفعه كه اين وضعيت پيش ميامد يه چيز تازه ياد ميگرفتم يكي اينكه هر دفعه احساس پيروزي و موفقيت بهم دست ميداد Wink دوم اينكه همسايه ها هم متوجه شدند من يه بيمار كله خر مغرورم و از هيچكدامشان هرگز كمك نخواستم ( اين معنييش اين نيست كه آنقدر خودخواه� باشم كه از كسي كمك نگيرم) ولي الان يكسال بيشتر است كه تا آسانسور خراب ميشود بلافاصله درستش ميكنند از طرف ديگر سرايدار مجتمع مواقعي كه بر ق نيست ميتواند با دست آسانسور را بالا بكشد و نهايتا ياد گرفتم كه سر كار چاي نخورم. 8)
 تشکر شده توسط : شفا یافته , 321
#12
اين قضيه براي پارسال زمستونه كه هنوز آونكس ميزدم. از تو وبلاگم كپي پيستيدم!
روزی روزگاری اسکارلت با مامانی رفت شهر تا آفونیکس بخره. وقتی به شهر رسید اول رفت بیمه تکمیلی تا درهم های آفونیکس قبلی روبگیره.

به �مشقت و سختی بسیار زیر باران استخوانسوز �زمستان رفت خزانه ملت و چکی را که در وجه باباش بود را نقد کرد. سپس تراموا سوار شد تا به ترن زیرزمینی برود تا برود ۷تیر ادویه جای ۱۳ آبان.

در راه چشمش را شیطان گاز گرفت و نگاهش افتاد به ادویه جای هلال قرمز.از آنجا که وسوسه ی به سرعت اتمام بخشیدن ابتیاع ادویه جات و رفتن برای خرید جامه جات بر وی چیره گشته بود گفت مامانی بپر پایین بریم از همین جا آفونیکس ابتیاع کنیم. هرچه مامانی گفت بیا بریم ۱۳ آبان دردسرش کمتره به گوش اسکارلت اندر نشد که نشد!

القصه! داخل شد و کارت مغز دار را ثبتانید و مهر ثبت کوفانید و رفت آفونیکس برگیرد که یک از همه جا غافل گفت ایرانی میخواهید دیگر. اسکارلت نگاهی بیفکند و گفت: البته که نه! مگر توی دفترک می ننوشته که آفونیکس؟ نام ایرانی این دوا سینوفیکس است! همان از همه جا غافل خنگ بیفزود: ما فقط ایرانی داریم. برای دریافت فرنگی آن باید از نمیدانم کجا(دانشگاه ایران.....) معرفینامه بیاورید. و اسکارلت را اصلا مود آن نبود که یک دور دیگر شهر را بکاود.

اسکارلت بر آشفت و سرخی بر گونه های ورقلمبیده در اثر پرودنیزولون بیفشانید و فریاد کشید حالا من چیکار کنم؟ همان خنگ گفت: برو ۱۳ آبان بهت میدهند.اسکارلت گفت: پس کارتم را چه میشود؟

آن خنگ گفت برو پیش خنگی دیگر. و آن خنگ دیگر مثلا ثبت دریافت آفونیکس را از ابطال نمود. و گفت برو ۱۳ آبان حتما می قبولند.

اسکارلت و مامانی رفتند ۱۳ آبان. آنجا دو خنگ دیگر نزد هم بنشسته بودند و میگفتند سیستم قطع است! پس از یک ساعت دیگری آمد و دیدن که اصلا از اولش هم سیستم قطع می نبوده است! آنها کارت مغزدار اسکارلت را برگرفتند و درون سیستم بنهادند و �گفتند جیره ای از آن وی نمانده است و اسکارلت باید میرود خدمات درمانی! اسکارلت را آنجا دیگر تاب نماند و زار زار گریست. بر همه چیز: بر مشقات ادویه- بر کسر واحد دانشگاهی- بر کودکان غزه- بر درد آمپول- بر رکود اقتصادی و...

وبرفت خدمات درمانی با مامانی. آنجا یک دکتر رضازاده نگه میدارند که آنقدر خونسرد است که اسکارلت را بارها قصد آن رفته که شال گردن خود را دور گردن وی اندازد و وی را از هستی ساقط کند. تو گفتی هرگز از مادر نزاده است! ولی جلویش شیشه کشیده اند. تو گفتی میدانستند که روزی اسکارلت فرا میرسد!

باری! دکتر رضازاده بفرمود: در کارت شما یک نسخه وجود میدارد. و اصلا حاجت آن نبود که تا اینجا میآمدید! و اسکارلت درجا تله فون سیارش را برداشت و بزنگید ۱۳ آبان. یکی از آن دوخنگ که پیش هم نشسته بودند گوشی برگرفت و گفت گوشی بده دکتر رضازاده. و با چونان لحنی گفت که گوشی در دست اسکارلت بینوا بلغزید و وی گوشی را داد رضازاده. اسکارلت نمیداند چه شد و چه گفتند که دکتر رضازاده گفت اصلا لازم می نبود به اینجا بیاید ولی دوباره بشارژید کارت مغزدارش را.

و اسکارلت مایوس بپرسید اینجا چه خبر است؟ و دکتر رضازاده بگفت: نمیدانم و شانه بالا بیانداخت و سری جنباند.

واسکارلت و مامانی دوباره برفتند ۱۳آبان و اسکارلت به یکی از آن دو خنگ بگفت:فقط می خواستید ما برویم �فاطمی و مراجعت کنیم؟ ها؟ و آن خنگ از همه جا بیخبر گفت اگر نمی خواهید ادویه تان را از جای دیگر تهیه کنید. این را که گفت اگر مامانی نبود اسکارلت ال سی دی را در مغز وی متلاشی کرده بود.

چشمتان را در(درد) نیاورم در پایان در ساعت حدود ۴ اسکارلت و مامانی آفونیکس در کف به خرید جامه مبادرت ورزیدند.

قصه ی ما به سر رسید کلاخه به خونه اش نرسید.

دعای خیر: امیدوارم هرگز مسیرتان به هلال قرمز و ۱۳ آبان و بیمه تکمیلی و خدمات درمانی کج می نشود.

نصیحت فرزندانه: هرگز برای نقد کردن چک به شعبه ای جز آن شعبه ای که روی آن مهر زده اند می نروید. وگرنه ۳۰۰ درهم کارمزد می خورند!

تقاضای عاجزانه: �اگر یک روز برفتید هلال قرمز طالقانی �از جانب من هر دو گوش آن خنگی را که نسخه از دفترک بر می چیند محکم بگیرید و با جبهه(پیشانی) بر بینی وی ضربه ای بیارید که دماغش(مغز) بر دیوار پشت سرش بر چسبد تا فرق آفونیکس و سینوفیکس را آموزش ببیند.
پروانه ام در تاري&nbsp; اسير است <br />كه عنكبوتش سير است<br />نه مي تواند پرواز كند <br />و نه بميرد.
 تشکر شده توسط : شفا یافته , یوسفی نازنین
#13
بالاخره چند روز پيش رفتم شهرك آزمايش ميدونين اينجور جاها بايد دستو دلباز باشين اول با ماشين رفتم تو نزديكترين محل نزديك به دفتر امور جانبازان و معلولين را انتخاب كردم و ميخواستم پارك كنم كه باغبان آنجا گفت اينجا پارك نكن كه ايراد ميگيرن گفتم پس كجا پارك كنم گفت اونطرف گفتم بيا نشونم بده خلاصه آمد و از راه پشت آن كه خدايش خودم نميتونستم پيدا كنم منو به نزديكترين محل پارك برد ولي تا دفتر امور معلولين دويست متري فاصله داشت بعد نميدانستم كجاها بايد برم پس به اون گفتم ويلچرم را از پشت ماشين بياورد و من را تا نزديك اتاق ببرد بعد هم يه دوهزار توماني بهش دادم اول كمي تعارف كرد ولي بعد با خوشحالي گرفت تو دفتر امور معلولين توضيح دادم كه گواهينامه ام رانندگي با اتومبيل اتومات است و اتومبيل من هم اتوماته مشكلم اين اينه كه تازگي موقع رانندگي راحت نيستم و گاهي از دستم براي بلند كردن پام و قراردادنش روي پدال گاز مجبورم استفاده كنم كه صحيح نيست و فكر ميكنم تا اتفاقي رخ نداده بايد اتومبيل را كنترل دستي كنم مسئول دفتر يه آقاي جواني به نام آقاي كشاورز است و آدم جدي و در عين حال دلسوز ميباشد مداركم را گرفت و به سربازي كه آنجا بود گفت كه برود و كارهاي ابتدايي درخواستم را انجام بدهد وقتي كارها انجام شد گفت من را پيش كاردان فني كه يك سرهنگي بود ببرد آقاي سرهنگ هم چند سوال كرد و قبول كرد با اين حال گفت موقع رانندگي دقت كنم خلاصه بعدش بايد يك سرهنگ ديگر امضا ميكرد كه من را بردند نزديك اتاقش كه تو جلسه بود من هم تو اين فرصت ساندويچ پنير خودم را از تو كيفم درآوردم و جاي شما خالي صبحانه� ام را با لذت خوردم بعد هم يك زنگ زدم به مهناز و گزارش پيشرفت كارو بهش دادم يه نيم ساعت بعد سرهنگه اومد و مدارك من را امضا كرد در همين حال ديدم آقاي كشاورز يه سرباز رو فرستاده تا ببيند كارم تا كجا پيشرفت كرده خلاصه سرباز رفت و مداركم را گرفت و گفت بايد بريم قسمت پست آدرس محل سكونت و كد پستي - اينها را بهش دادم بعد من را تا آنجا برد و مدارك را تحويل داد و رسيد گرفت بعد هم آمديم اتاق امور معلولين آقاي كشاورز رسيد گواهينامه را بهم داد و گفت تا يكماه ديگر گواهينامه جديد از طريق پست برات مياد تو اين فرصت برو ماشينت را كنترل دستي كن بعد هم خدا حافظي كرديم ضمنا يك سرباز ديگر نيز ويلچر را تا ماشين هل داد و بعد هم ويلچرم� را گذاشت پشت ماشين كل ماجرا دو تا سه ساعت طول كشيد بعد از دو هفته هم گواهينامه جديد بدستم رسيد حالا فقط مانده بود نصب سيستم هند كنترل .
بهم گفته بودند آقاي دانايي در شهر سمنان اينكار را بطور اصولي كه مورد تاييد ناجاست انجام ميدهد خلاصه تلفن كردم و براي روز چهارشنبه دو هفته بعد آز تاريخ تلفنم وقت گرفتم خدا هم ياري كرد و اون روز از برف و باران خبري نبود برادرم هم گفته بود همراهم مياد صبح راه افتاديم و تا رسيديم به كارگاه آقاي دانايي ساعت ده و نيم شده بود (ساعت 6 صبح از خونه حركت كرده بودم و دو� ساعتي رو تو ترافيك تهران بوديم) جاده گرمسار-سمنان اگر چه مسير خشكي است ولي دو مسير رفت و برگشت جدا دارد و با پيچ و خم هايش آدم موقع رانندگي خوابش نمي برد جاده خوبي است و شايد بتوان در آن با سرعت 150 هم رانندگي كرد ولي حداكثر سرعت در آن 110 ميباشد و اگر هم كمي غفلت كني مثل ما 20000 تومان جريمه ميشوي اما سمنان شهر زيبا و كويري با مردمي خوب و با حال و با معرفت و آرامي است از معرفت آدماش بگم مثلا يك راننده كاميون براي اينكه آدرس كارگاه آقاي دانايي را به ما بدهد سوار كاميونش شد و ما را تا نزديكي هاي كارگاه هدايت كرد خلاصه آقاي دانايي هم ماشين را گرفت و گفت برويد ساعت 2 بعداز ظهر بياييد ما هم از همانجا گفتيم يك آژانس برايمان گرفتند كه با آن چرخي تو شهر زديم و راننده آژانس جاهاي ديدني شهر را نشانمان داد خوشحال شدم كه ديدم شهر داراي امكانات بيمارستاني و دانشگاهي خوبي است يك مكان ورزشي زيبا هم بتازگي در آن احداث شده بود ولي فقط و فقط يك سينما داشت� و طبق گفته راننده آژانس تفريح اغلب جوانان تماشاي ماهواره بود بعد هم رفتيم هتل جهانگردي اتاقي بگيريم و كمي استراحت كنيم از محوطه هتل تا هتل 200 متري را بايد پياده ميرفتم وسط هاي راه ديدم مسئول رزرويشن با يك ويلچر دويد آمد خلاصه رفتيم داخل كه ديدم ميشود يكي دو ساعت را تو لابي هتل استراحت كرد چون تا اتاق بايد از بيست و چند تا پله بالا ميرفتم كه بيخال اتاق شديم همانجا روي مبل لميدم و جاي شما خالي يه چاي دبش و بعد از نيم ساعت هم يه ناهار خوب حالمان را جا آورد ساعت دو هم رفتيم و ماشين را گرفتيم كه خيلي خيلي رانندگي با آن راحت شده هزينه اش هم شده بود 166 هزار تومان شد كه 170 داديم بعد هم راه افتاديم بطرف تهران تا قيام دشت خوب بود(20 كيلومتري تهران) ولي� ترافيك تهران حسابي خسته مان كرد خلاصه 8 شب رسيدم خونه خسته بودم ولي خوشحال از اينكه پروژه گواهينامه و ماشين به سلامتي انجام شد تو اين چند روز هم كه با ماشين بيشتر كار كردم ميبينم رانندگي خيلي راحت شده. Smile Wink
 تشکر شده توسط : شفا یافته , 321
#14
والله من هر چی فکر میکنم هیچ خاطره ای به جز مواقعی که دیگه هیچ چی جواب نمیده ! و من مجبوری ! میفهمی که مجبوری� Smile مجبور میشم جریان ام اس و
به کسی که کارم گیره رو بگم و منتظر بشینم تا چشماش تر بشه و دماغش بخاره و بعدم بره بیرون و دماغشو با دستاش پاک کنه !� Smile و بعد بیاد و کار من و راه بندازه ندارم� !
حالا تو از بانک بگیر تا فرودگاه و مترو و نظام وظیفه و غیره !� Wink
درخت را به نام برگ
بهار را به نام گل
ستاره را به نام نور
کوه را به نام سنگ
دل شکفته مرا به نام عشق
عشق را به نام درد
و مرا به نام کوچکم صدا بزن
 تشکر شده توسط : شفا یافته
#15
یه روز دوستام اومده بودن خونمون ... نشسته بودیم تو اتاق سیگار میکشیدیم ....
البته فقط یکیشون سیگاری بود که خدا رو شکر اونم ۶ ماهه ترک کرده
بازم خدا رو شکر دیگه دوست سیگاری ندارم
حالا شب رفتیم بیرون و برگشتم و خوابیدم ...
صبح زود مامان اومد تو اتاق و بیدارم کرد ... گفت سینا پاشو
گفتم چیه مامان جان ؟؟؟ بفرمایین؟؟؟ چی شده ؟؟؟
گفت یه خواب بد دیدم ...
همونجوری تو رختخواب گفتم چی دیدین مامان؟

مامان من اصولا هر حرفی که میزنه حتما یه معنی و دلیلی داره

داشتم دیشب و آنالیز میکردم که چه دسته گلی به آب دادم که خواب دیده

گفت : خیلی خواب بدی بود ... تو خواب دیدم موهات ریخته ... پیر شدی ... دندونات ریخته
یه لحظه یادم افتاد که دیشب بهزاد یادش رفت پاکت خالی سیگارش رو از رو میز ورداره ....
حرفش و قطع کردم و گفتم : مامان اگه اون پاکت سیگار رو میگی ماله بهزاده یادش رفت دیشب ورداره

نفسش و داد تو و گفت : گمشو بیرون بی جنبه ... نمیشه دو کلمه باهات حرف زد
این و گفت و خودش رفت بیرون ...
البته بعدش رفتم کلی منت کشی و معذرت خواهی کردماااااااااااااااا
...

حالا دعوام نکنین که چه ربطی به ام اس داره ... خاطره بود دیگه ... خونواده همینجوری بد رفتاری میکنن که آدم مجبور میشه بره سراغ ام اس و این جور چیزا� Smile Smile Smile
... وقتی تبر به جنگل آمد ، درختان فریاد زدند و گفتند :نگاه کنید دسته اش از جنس ماست !!. ... 1213.2

 تشکر شده توسط : شفا یافته , Prime , یوسفی نازنین , arezooo82
#16
همين چند روز پيش تو مراسم شب عاشورا بود كه تو هيئت نشسته بوديم مداح داشت مداحي ميكرد و هي تو سر سينه ميزديم . اما همش حواسم به در بود كه شوهر خواهرم پس كجاست چرا نمي ياد الا قيمه رو ميدن تموم ميشه Smile Smile Smile
خلاصه مداحي تموم شد و داشتن دعا مي كردن كه مداح گفت يه آقايي هست كه ام اس داره يه پچه يك ساله هم داره يه خورده اي صبر كرد يهو گفت نه ميگن بچش 5 سالشه براش دعا كنيد. دو تا نوجوون خوش تيپم كنار من نشسته بودن يدفعه يكشون به اون يكي گفت به ما چه مرتيكه معتاد ميخواست معتاد نشه حالا ما براش دعا كنيم. >Sad >Sad
من موندم كه خدايا من اصلاً لبمم به سيگار نخورده تا حالا (جون عمم) اينا چرا فكر ميكنن ام اس اعتياده كه يهو دومادمون پيداش شد. چشمتون روز بد نبينه بلند داد زد كه محمود شنيدي برا تو دعا ميكردنا ميگفت ام اس داره آقا منم سبزه رو يه نگاه به اون دوتا كردم يه نگاه به مردم كردم ديدم همه دارن نگام ميكنن. خلاصه هر كي يه چيزي پرسيد
ازكي گرفتي؟ دخترتم داره؟ زنت چي او سالمه؟ اون دوتا هم كه انگار يه جونور كنارشونه كه الان معتادشون ميكنه، سعي مي كردن فاصله بگيرن. منم تا جايي كه ميتونستم تو دلم به دومادمون فحش دادم.
خلاصه با كمال ناراحتي قيمه رو هم نخوردم و اومدم بيرون. >Sad >Sad :'( :'(
 تشکر شده توسط : شفا یافته , یوسفی نازنین , زیبا*
#17
سلام

� چه تشبیه زیبایی که هممون فرشته ایم. من همرو دوست دارم ولی همدردای خودمو بیشتر چون درد همو حس میکنیم و با هم یکی هستیم

� روزگارتون سبزو بهاری با تشکر از نگار عزیز
زندگی برگ بودن در مسیر باد نیست امتحان ریشه هاست
#18
از اون اولش دوست ندارم خاطره بنویسم چون اولا همشون مسخرس دوما هیشکی حوصله خوندن خاطره رو نداره که هیچ خودمم حوصله ندارم خاطره خودم و بخونم ولی خوب دوست دارم این و بنویسم

قرار بودم آزمایش چشمم رو ببرم دکی جون ببینه
تو آزمایش چشمم نوشته بود optic neuritis ... فبل دکتر رفتم چتر شدم تو اینترنت که فهمیدم نوشته ام اس بعدشم فهمیدم که احتمالا بفرستن پالس تراپی
برا نشون دادن آزمایش نوبت نمیخواست با مریض بعدی میرفتی تو
رفتم تو ... یه دختر با مامانش نشسته بود و دکتر
سلام دادم به دکتر و دستم و گذاشتم به سینه و به دختره و مامانشم سلام دادم
نمیدونم چرا با تعجب نگام کردن
تو این مدت که دکتر آزمایشم رو نگا میکرد پریدم نشستم رو اون تختی که دکتر میاد چکش میزنه به آدم ... دکتر یه نگاه زیر چشمی بهم انداخت ... احساس کردم از این کارم اذیت شد ... برگشت گفت مینویسم یه چند روزی تو بیمارستان رازی بستری بشی :
و اما بیمارستان رازی ... بیمارستان مغز و اعصابه ولی یه قسمتی از بیمارستان هم بخش نگهداری از دیوونه هاست که من عاشقشم ... توی تبریزم خیلی معروفه ... یعنی هر کی یه کم خل بازی در بیاره بهش میگن : میبرنت رازی هااااااااا .
خلاصه تا دکتر این و گفت متوجه شدم که دختر و مامان چشاشون قلنبه شد و زد بیرون که من دوباره دست به سینه بهشون سلام کردم و گفتم دکتر یعنی تا این حد وضعم خرابه ؟ دکتر گفت نه عزیزم مسئله مهمی نیست فقط به خاطر درمان یه چند روزی اونجا بستری بشی خوبه ... گفتم دکتر من الکی خل بازی در میارم هااااا ... خل نیستم ... گفت عزیزم ربطی به خل بودن نداره تو کاملا هم عاقلی ... گفتم : میدونم به همه دیوونه ها اولش همین و میگن ... این و گفتم و دوباره دست به سینه با دختر و مامانش سلام کردم ... که یه هو پاشودنو از اتاق با سرعت نور رفتن بیرون ...
دکتر گفت بابا چرا مسخره بازی درمیاری ترسیدن اینا ...
گفتم مسخره خودتی دکتر چرا تفره میری بگو ام اس داری دیگه .
گفت خوب خودت میدونی ؟؟؟؟؟
گفتم آره احتمالا هم میخوای پالس تراپی بشم
گفت آره پس اطلاعاتت خوبه
برگه رو گرفتم و گفتم نمیخوام ... ما را به خیر تو امید نیست شر مرسان ... و سرم و انداختم پایین و اومدم بیرون
بیرون دم در دوباره همون دختر و مادر وایستاده بودن
وایستادم و دوباره دست به سینه بهشون گفتم : سلام علیکم . ما رفتیم رازی ... شما هم بفرمایین پیش جناب دکتر
دوباره با سرعت نور رفتن تو
Tongue Tongue Tongue Tongue
اینجوری شد که دو سال هیچ دکتری نرفتم
... وقتی تبر به جنگل آمد ، درختان فریاد زدند و گفتند :نگاه کنید دسته اش از جنس ماست !!. ... 1213.2

 تشکر شده توسط : omidvar , Matilat , شفا یافته , shahab_araz , آرزو , یوسفی نازنین
#19
ولی سینا من یه سوال اساسی دارم. چرا به اون دوتا اون همه سلام کردی؟ یعنی اگه اهل رازی نبودی، پس علتش چی بود؟ Smile (16) Smile (16) Smile (16) Smile (16) Smile (16) Smile (16)
#20
(2010/01/10, 12:47 AM)فرشته نوشته است: ولی سینا من یه سوال اساسی دارم. چرا به اون دوتا اون همه سلام کردی؟ یعنی اگه اهل رازی نبودی، پس علتش چی بود؟ Smile (16) Smile (16) Smile (16) Smile (16) Smile (16) Smile (16)
اولا از تیپ دختره خوشم اومد
بعدشم میخواستم یه کاری بکنم که از اتاق برن بیرون
نه فقط اونا
کلا دکتر هر حرفی با هر مریضی داره باید فقط خود اون مریض بدونه
حالم به هم میخوره از این ادا ها که دو تا مریض یه جا پیش دکتره
... وقتی تبر به جنگل آمد ، درختان فریاد زدند و گفتند :نگاه کنید دسته اش از جنس ماست !!. ... 1213.2

 تشکر شده توسط : یوسفی نازنین , زیبا*
  
  •  قبلی
  • 1
  • 2(current)
  • 3
  • 4
  • 5
  • ...
  • 14
  • بعدی 




کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع:
1 مهمان