بین افسردگی و غمگینی تفاوت زیادی هست.
وقتی غمگین هستیم میگوییم دچار افسردگی شدهام. اما بین غمگینی و افسردگی تفاوت زیادی وجود دارد. غم واكنش طبیعی و نشانه سلامت جسم و روان، به سبب از دست دادن چیزی یا كسی است (از فقدان عروسك مورد علاقه كودك تا فقدان مادربزرگ محبوب).
وقتی عزیزی را از دست میدهیم، برایش سوگواری میكنیم. سوگواری از واكنشهای احساسی پیچیدهای نشات میگیرد اعتراض و شكایت از مرگ فرد، انكار و ناباوری درباره این فقدان، خشم به خاطر از دست دادن كسی كه دوستش داشتهایم، و بالاخره تسلیم و پذیرش غم ابدی. بعضی از فقدانها (مانند عروسك كودك)، به زودی فراموش میشوند، اما گروهی دیگر (مانند مرگ مادربزرگ) هرگز التیام نمییابند و فراموش نمیشوند و تنها كاری كه از ما ساخته است، این است كه بیاموزیم چگونه با آن زندگی كنیم و گذشت زمان تنها مسكنی است كه به تدریج میتواند سبب كاهش اینگونه غمها شود.
اما افسردگی، بعد دیگری بر غم طبیعی (كه سبب رنج همگان است) میافزاید. وقتی افسرده هستیم. علاوه بر اینكه احساس غم میكنیم، احساس آزاردهنده دیگری نیز داریم، خود را سرزنش میكنیم، احساس پوچی میكنیم، از راههای گوناگون به خود حمله میكنیم، به خاطر فقدان پیش آمده احساس خشم میكنیم (چرا مادربزرگ باید درست همین حالا كه من نفر اول مسابقات ورزشی مدرسه شدم، بمیره!) خود را مسئول وضع پیش آمده میدانیم (اگر من اینقدر گرفتار مسابقات ورزشی نمیشدم، شاید، مادربزرگ الان زنده بود، همش تقصیر منه!).
هر قدر این احساس دوگانه (عصبانیت و محبت) نسبت به شخص فوت شده بیشتر باشد، خشم و گناهی كه در خلال سوگواری احساس میشود، بیشتر و غم از دست دادن شدیدتر و طولانیتر خواهد بود. فرد افسرده به دشواری میتواند در مورد خودش احساس خوبی داشته باشد و زمانی كه اعتماد به نفس او از بین برود، احساس افسردگی شدت مییابد و ادامه این وضع به زودی و به سرعت از كنترل خارج میشود و ترس از صدای وجدان و ترس از عدم پذیرش توسط دیگران شدت مییابند. احساس افسردگی در فرد، حتی نظم فكری او را به هم میریزد. وقتی احساس پوچی و ناامیدی میكنیم، میگوییم «هرگز وضع بهتر نمیشه، و هر لحظه از اینكه هست بدتر میشه، دیگر آخر كاره!» یا «من همیشه بدبخت بودم، هستم و خواهم بود و هرگز چیری عوض نمیشه!» در چنین موقعیتی، احساس تنهایی و بیكسی نیز هجوم میآورد و انسان افسرده نمیتواند نسبت به این همه ناراضی كه در وجودش احساس تنهایی و بیكسی نیز هجوم میآورد و انسان افسرده نمیتواند نسبت به این همه ناراضی كه در وجودش احساس میكند، هیچگونه واكنشی نشان دهد و احساس بیكسی، فرسودگی، رخوت و ضعف و در هم شكستگی را به دنبال میآورد تا آنجا كه فرد افسرده در آن روی یك زندگی عادی لحظهشماری میكند.
كودكان نیز ممكن است به دلایل خاصی، دچار افسردگی شوند. مثلاً وقتی خرس عروسی كودكی گم میشود، یا مادر برای مدتی طولانی تركش میكند. در مورد كودكان دبستانی، وقتی دوست آنها بدفتاری یا كینهتوزی میكند، در مورد جوانان، شكست در عشق میتواند عامل افسردگی باشد. انسان در طول عمر خود بارها با مواردی از فقدان آشنا میشود (تولد خواهر یا برادر دیگر، نقل مكان از خانهای كه بدان انس گرفته است، از دست دادن پرستار مورد علاقه، جدایی پدر و مادر و طلاق) كه هر یك از آنها سبب آزار و فروپاشی نظم روحی كودك میشود و مدتها زمان لازم است �تا اوضاع به حال عادی بازگردد.
كودكان از خود میپرسند: «اگه من بچه خوبی هستم، چرا بابا و مامان یه بچه دیگه آوردن؟» یا «اگه بابا و مامان واقعاً منو دوست دارن، چرا منو آوردن توا ین خونه! من اتاق خودمو میخوام!» یا «اگر پرستار دوستم داشت، چرا رفت؟» یا «چطوری بابا تونست بره و منو تنها بذاره؟!»
نوزادان نیز غمگین و اندوهگین میشوند، اما چون افسردگی حالت روحی عمیقی است كه بر اثر عدم اعتماد به نفس و قبول خویشتن خویش عارض میشود و كودكان تا حدود چهار سالگی هنوز احترام و ارزش گذاشتن به خود و شناسایی خود را درك نمیكنند به افسردگی دچار نمیشوند.
از چهار سالگی به بعد، آنها به ارزش وجود خود پی میبرند و بر اساس آن به برقرار كردن ارتباط با دیگران میپردازند. از آن پس هر گاه این روابط دچار مشكل شوند و یا صورت نپذیرند، كودك دچار افسردگی میشود. همچنین حالت افسردگی هنگامی برای كودك پیش میآید كه صدای وجدان در او تثبیت شده باشد. وقتی این استحكام به تحقق پیوست (بین 3 تا 6 سالگی)، كودك در مقابل ارتكاب گناه، ضعیف میشود. اكنون دیگر نه تنها با احساس غم آشناست، بلكه این احساس او را میآزارد. توانایی درك این احساس، منشا بسیاری از واكنشهای افسردگی است.
افسردگی یك خردسال را از حالات چهره او، كمبود انرژی و تحرك، بدخلقی و عبوسی، تنبلی، سستی، خستگی مفرط، بیعلاقگی، بیحوصلگی، یاس و دلمردگی و نیز پرسشهایی كه گاه و بیگاه درباره مرگ میكند. میتوان به خوبی تشخیص داد. اما گاه پی بردن به این موضوع به این سادگیها نیست و كودك افسردگی خود را غیرمستقیم آشكار میسازد. رشد او متوقف یا كند میشود. كم اشتها میشود، كمخوابی و بدخوابی به سراغش میآیند و در تصمیمگیریها عاجز میماند و در موارد حاد ممكن است تا مرز آسیبرساندن به خود پیش رود. هنگامی كه یك كودك دبستانی به افسردگی دچار شود در تمركز حواس و یادگیری دروس او اختلالاتی پدید میآید و در محیط خانه نیز به گوش كردن و پذیرفتن علاقه نشان نمیدهد.
افسردگی در كودكان میتواند با كوچكترین فقدان به وجود آید، از دست دادن هر چیز كوچك و به ظاهر كم اهمیتی میتواند این احساس را در آنها پدید آورد: تغییر مدرسه، تعویض خانه یا پرستار، تولد نوزاد جدید و یا حتی بیماری یكی از والدین.
بنابراین به عنوان والدین آگاه و متعهد باید بكوشیم تا در مقابل این فقدانها فضای امن و استوار تربیتی برای كودك خود فراهم كنیم. همچنین باید در رویارویی با ترس از صدای وجدان كه در وجود كودكمان (از 4 سال به بعد) شدت میپذیرد، هوشیار باشیم تا او بیدلیل احساس گناه نكند و به تنبیه خود نپردازد. باید بدانیم ترسهای طبیعی یاد شده در هنگام فقدان در طفل شدت میپذیرند. پس باید آماده باشیم تا با گفت و گوهای مناسب و جبرانی، این ساعات طاقتفرسا را برای او قابل تحمل كنیم.
اكنون نمونهای ارائه میشود كه درآن مادری با كودك چهارساله خود در مورد جدایی او از پرستارش صحبت میكند. گویا پرستار كودك، او را ترك كرده است تا برای ارائه تحصیل به دانشكده برود.
مادر: خیلی مشكله كه سارا بره و آدم دیگه اونو نبینه. اون پرستار خیلی خوب و مهربونی بود. اینطور نیست؟
علی: من سارا رو خیلی دوست دارم. چرا داره میره؟!
مادر: اون حالا دیگه بزرگ شده و میخواد بره دانشگاه و درس بخونه و نمیتونه تو خونه بمونه و از تو پرستاری بكنه.
علی: چرا او نمیتونه همینجا بمونه و بره دانشگاه؟
مادر: برای اینكه دانشكدهای كه اون میخواد بره، از اینجا خیلی دوره. وقتی تو هم اندازه سارا شدی، باید ما رو ترك بكنی و بری دانشگاه، میدونم كه دلت برای اون خیلی تنگ میشه و آرزو كنی ای كاش نمیرفت! اتفاقاً منم همین احساس رو دارم.
علی (گریه میكند): اصلاً برام مهم نیست. دیگه دوستش ندارم!
مادر: چون داره میره، از دستش عصبانی شدی و فكر میكنی كه دوستت نداره. اما اونم مثل تو ناراحته. سارا قول داده برای تعطیلات عید به دیدن ما بیاد. تا اون موقع هم هر وقت دلت براش تنگ شد، بهش تلفن بزن. تازه میتوانی براش نقاشی بكشی و بفرستی. قول میدم خیلی خوشحال بشه. اونم مثل تو تنها میشه. تا حالا هیچوقت اینهمه از خونه دور نشده بوده.
علی: من شیرمو ریختم روی پوتینهای نوی سارا و اون سرم داد زد.
مادر: نمیدونستم كه این مسئله كوچیك این همه تورو ناراحت كرده! درسته سارا از دست تو عصبانی شده ولی فقط چند لحظه بوده و بعد همه چیز تموم شده. این مسئله ابداً ربطی به دانشگاه رفتن اون نداره. قبل از اینكه تو شیر روی پوتینهایش بریزی میخواست بره. رفتن اون اصلاً به تو مربوط نمیشه.
علی: شاید عكس پوتینهاشو براش بكشم و بفرستم.
مادر: عالیه! حتماً از خنده رودهبر میشه!
با گفتگویی كه بین مادر و كودك صورت پذیرفت و همدلی و همدردی مادر، مطلب مورد نظر (فقدان پرستار مورد علاقه كودك) كاملاً توسط طفل پذیرفته شد. او دیگر خود را مقصر ندانست و راه حل و نظر جالی كه نشان دهنده حل مشكل بود نیز ابراز كرد.
«شاید عكس پوتینهاشو براش بكشم و بفرستم.»
دكتر آوا سیكلر - مترجم: میترا كدخدایان
[i]برگرفته از سایت روانشناسی جامعه
]http://rezaashtiani.mihanblog.com[/i]
وقتی غمگین هستیم میگوییم دچار افسردگی شدهام. اما بین غمگینی و افسردگی تفاوت زیادی وجود دارد. غم واكنش طبیعی و نشانه سلامت جسم و روان، به سبب از دست دادن چیزی یا كسی است (از فقدان عروسك مورد علاقه كودك تا فقدان مادربزرگ محبوب).
وقتی عزیزی را از دست میدهیم، برایش سوگواری میكنیم. سوگواری از واكنشهای احساسی پیچیدهای نشات میگیرد اعتراض و شكایت از مرگ فرد، انكار و ناباوری درباره این فقدان، خشم به خاطر از دست دادن كسی كه دوستش داشتهایم، و بالاخره تسلیم و پذیرش غم ابدی. بعضی از فقدانها (مانند عروسك كودك)، به زودی فراموش میشوند، اما گروهی دیگر (مانند مرگ مادربزرگ) هرگز التیام نمییابند و فراموش نمیشوند و تنها كاری كه از ما ساخته است، این است كه بیاموزیم چگونه با آن زندگی كنیم و گذشت زمان تنها مسكنی است كه به تدریج میتواند سبب كاهش اینگونه غمها شود.
اما افسردگی، بعد دیگری بر غم طبیعی (كه سبب رنج همگان است) میافزاید. وقتی افسرده هستیم. علاوه بر اینكه احساس غم میكنیم، احساس آزاردهنده دیگری نیز داریم، خود را سرزنش میكنیم، احساس پوچی میكنیم، از راههای گوناگون به خود حمله میكنیم، به خاطر فقدان پیش آمده احساس خشم میكنیم (چرا مادربزرگ باید درست همین حالا كه من نفر اول مسابقات ورزشی مدرسه شدم، بمیره!) خود را مسئول وضع پیش آمده میدانیم (اگر من اینقدر گرفتار مسابقات ورزشی نمیشدم، شاید، مادربزرگ الان زنده بود، همش تقصیر منه!).
هر قدر این احساس دوگانه (عصبانیت و محبت) نسبت به شخص فوت شده بیشتر باشد، خشم و گناهی كه در خلال سوگواری احساس میشود، بیشتر و غم از دست دادن شدیدتر و طولانیتر خواهد بود. فرد افسرده به دشواری میتواند در مورد خودش احساس خوبی داشته باشد و زمانی كه اعتماد به نفس او از بین برود، احساس افسردگی شدت مییابد و ادامه این وضع به زودی و به سرعت از كنترل خارج میشود و ترس از صدای وجدان و ترس از عدم پذیرش توسط دیگران شدت مییابند. احساس افسردگی در فرد، حتی نظم فكری او را به هم میریزد. وقتی احساس پوچی و ناامیدی میكنیم، میگوییم «هرگز وضع بهتر نمیشه، و هر لحظه از اینكه هست بدتر میشه، دیگر آخر كاره!» یا «من همیشه بدبخت بودم، هستم و خواهم بود و هرگز چیری عوض نمیشه!» در چنین موقعیتی، احساس تنهایی و بیكسی نیز هجوم میآورد و انسان افسرده نمیتواند نسبت به این همه ناراضی كه در وجودش احساس تنهایی و بیكسی نیز هجوم میآورد و انسان افسرده نمیتواند نسبت به این همه ناراضی كه در وجودش احساس میكند، هیچگونه واكنشی نشان دهد و احساس بیكسی، فرسودگی، رخوت و ضعف و در هم شكستگی را به دنبال میآورد تا آنجا كه فرد افسرده در آن روی یك زندگی عادی لحظهشماری میكند.
كودكان نیز ممكن است به دلایل خاصی، دچار افسردگی شوند. مثلاً وقتی خرس عروسی كودكی گم میشود، یا مادر برای مدتی طولانی تركش میكند. در مورد كودكان دبستانی، وقتی دوست آنها بدفتاری یا كینهتوزی میكند، در مورد جوانان، شكست در عشق میتواند عامل افسردگی باشد. انسان در طول عمر خود بارها با مواردی از فقدان آشنا میشود (تولد خواهر یا برادر دیگر، نقل مكان از خانهای كه بدان انس گرفته است، از دست دادن پرستار مورد علاقه، جدایی پدر و مادر و طلاق) كه هر یك از آنها سبب آزار و فروپاشی نظم روحی كودك میشود و مدتها زمان لازم است �تا اوضاع به حال عادی بازگردد.
كودكان از خود میپرسند: «اگه من بچه خوبی هستم، چرا بابا و مامان یه بچه دیگه آوردن؟» یا «اگه بابا و مامان واقعاً منو دوست دارن، چرا منو آوردن توا ین خونه! من اتاق خودمو میخوام!» یا «اگر پرستار دوستم داشت، چرا رفت؟» یا «چطوری بابا تونست بره و منو تنها بذاره؟!»
نوزادان نیز غمگین و اندوهگین میشوند، اما چون افسردگی حالت روحی عمیقی است كه بر اثر عدم اعتماد به نفس و قبول خویشتن خویش عارض میشود و كودكان تا حدود چهار سالگی هنوز احترام و ارزش گذاشتن به خود و شناسایی خود را درك نمیكنند به افسردگی دچار نمیشوند.
از چهار سالگی به بعد، آنها به ارزش وجود خود پی میبرند و بر اساس آن به برقرار كردن ارتباط با دیگران میپردازند. از آن پس هر گاه این روابط دچار مشكل شوند و یا صورت نپذیرند، كودك دچار افسردگی میشود. همچنین حالت افسردگی هنگامی برای كودك پیش میآید كه صدای وجدان در او تثبیت شده باشد. وقتی این استحكام به تحقق پیوست (بین 3 تا 6 سالگی)، كودك در مقابل ارتكاب گناه، ضعیف میشود. اكنون دیگر نه تنها با احساس غم آشناست، بلكه این احساس او را میآزارد. توانایی درك این احساس، منشا بسیاری از واكنشهای افسردگی است.
افسردگی یك خردسال را از حالات چهره او، كمبود انرژی و تحرك، بدخلقی و عبوسی، تنبلی، سستی، خستگی مفرط، بیعلاقگی، بیحوصلگی، یاس و دلمردگی و نیز پرسشهایی كه گاه و بیگاه درباره مرگ میكند. میتوان به خوبی تشخیص داد. اما گاه پی بردن به این موضوع به این سادگیها نیست و كودك افسردگی خود را غیرمستقیم آشكار میسازد. رشد او متوقف یا كند میشود. كم اشتها میشود، كمخوابی و بدخوابی به سراغش میآیند و در تصمیمگیریها عاجز میماند و در موارد حاد ممكن است تا مرز آسیبرساندن به خود پیش رود. هنگامی كه یك كودك دبستانی به افسردگی دچار شود در تمركز حواس و یادگیری دروس او اختلالاتی پدید میآید و در محیط خانه نیز به گوش كردن و پذیرفتن علاقه نشان نمیدهد.
افسردگی در كودكان میتواند با كوچكترین فقدان به وجود آید، از دست دادن هر چیز كوچك و به ظاهر كم اهمیتی میتواند این احساس را در آنها پدید آورد: تغییر مدرسه، تعویض خانه یا پرستار، تولد نوزاد جدید و یا حتی بیماری یكی از والدین.
بنابراین به عنوان والدین آگاه و متعهد باید بكوشیم تا در مقابل این فقدانها فضای امن و استوار تربیتی برای كودك خود فراهم كنیم. همچنین باید در رویارویی با ترس از صدای وجدان كه در وجود كودكمان (از 4 سال به بعد) شدت میپذیرد، هوشیار باشیم تا او بیدلیل احساس گناه نكند و به تنبیه خود نپردازد. باید بدانیم ترسهای طبیعی یاد شده در هنگام فقدان در طفل شدت میپذیرند. پس باید آماده باشیم تا با گفت و گوهای مناسب و جبرانی، این ساعات طاقتفرسا را برای او قابل تحمل كنیم.
اكنون نمونهای ارائه میشود كه درآن مادری با كودك چهارساله خود در مورد جدایی او از پرستارش صحبت میكند. گویا پرستار كودك، او را ترك كرده است تا برای ارائه تحصیل به دانشكده برود.
مادر: خیلی مشكله كه سارا بره و آدم دیگه اونو نبینه. اون پرستار خیلی خوب و مهربونی بود. اینطور نیست؟
علی: من سارا رو خیلی دوست دارم. چرا داره میره؟!
مادر: اون حالا دیگه بزرگ شده و میخواد بره دانشگاه و درس بخونه و نمیتونه تو خونه بمونه و از تو پرستاری بكنه.
علی: چرا او نمیتونه همینجا بمونه و بره دانشگاه؟
مادر: برای اینكه دانشكدهای كه اون میخواد بره، از اینجا خیلی دوره. وقتی تو هم اندازه سارا شدی، باید ما رو ترك بكنی و بری دانشگاه، میدونم كه دلت برای اون خیلی تنگ میشه و آرزو كنی ای كاش نمیرفت! اتفاقاً منم همین احساس رو دارم.
علی (گریه میكند): اصلاً برام مهم نیست. دیگه دوستش ندارم!
مادر: چون داره میره، از دستش عصبانی شدی و فكر میكنی كه دوستت نداره. اما اونم مثل تو ناراحته. سارا قول داده برای تعطیلات عید به دیدن ما بیاد. تا اون موقع هم هر وقت دلت براش تنگ شد، بهش تلفن بزن. تازه میتوانی براش نقاشی بكشی و بفرستی. قول میدم خیلی خوشحال بشه. اونم مثل تو تنها میشه. تا حالا هیچوقت اینهمه از خونه دور نشده بوده.
علی: من شیرمو ریختم روی پوتینهای نوی سارا و اون سرم داد زد.
مادر: نمیدونستم كه این مسئله كوچیك این همه تورو ناراحت كرده! درسته سارا از دست تو عصبانی شده ولی فقط چند لحظه بوده و بعد همه چیز تموم شده. این مسئله ابداً ربطی به دانشگاه رفتن اون نداره. قبل از اینكه تو شیر روی پوتینهایش بریزی میخواست بره. رفتن اون اصلاً به تو مربوط نمیشه.
علی: شاید عكس پوتینهاشو براش بكشم و بفرستم.
مادر: عالیه! حتماً از خنده رودهبر میشه!
با گفتگویی كه بین مادر و كودك صورت پذیرفت و همدلی و همدردی مادر، مطلب مورد نظر (فقدان پرستار مورد علاقه كودك) كاملاً توسط طفل پذیرفته شد. او دیگر خود را مقصر ندانست و راه حل و نظر جالی كه نشان دهنده حل مشكل بود نیز ابراز كرد.
«شاید عكس پوتینهاشو براش بكشم و بفرستم.»
دكتر آوا سیكلر - مترجم: میترا كدخدایان
[i]برگرفته از سایت روانشناسی جامعه
]http://rezaashtiani.mihanblog.com[/i]