*حرفهای دکترم(4)*
دیروز نوبت دکتر داشتم، بخاطر نوبت دکترم، از چند روز پیش یه هیجان خاصی داشتم. هم احساس دلشوره داشتم هم ذوق زده و امیدوار بودم. خلاصه رفتیم مطب. دم درِ مطب که خواستیم از جوی آب رد بشیم، مامانم دستمو کشید و گفت: نمیتونی از جدول رد شی؟ بیا بریم از روی پلِ جوی آب رد شیم. جدول رو نگاه کردمو گفتم: حس میکنم اگه دستمو بگیری میتونم رد شم. مامانم گفت: قبلا من و بابات دو نفری دستتو میگرفتیم، ولی نمیتونستی از جدول رد شی! الان من یه نفری چطور ببرمت؟ میترسم بیفتی! گفتم: حس میکنم میتونم! بیا بریم! و دست مامانمو گرفتم و خیلی راحت از رو جدول رد شدیم!
مامانم لبخندی از رضایت زد و بعد هم گوشمو گرفت و گفت: رفتیم پیش دکتر، هی نگی زیفرون تاثیر نداره! هی نگی بهبودیهام فقط مال دارو گیاهیه! اونوقت دکتر بهش برمیخوره و فکر میکنه زحماتشو نادیده گرفتی! در حالیکه گوشم تو دست مامانم بود گفتم: باشه باشه!
رفتیم پیش دکتر. سلام و احوالپرسی و... دکتر رو به من کرد و گفت: چطوری تو؟ من: خوووب! دکتر: آفرین! بیا معاینه ت کنم ببنم! دکتر: دیگه دوبینی پَـــــــــــــــر! خوبه! خوبه! من: بله. خدا رو شکر. دکتر: واقعا باید خدا رو شکر کنی. چون تو از معدود کسانی هستی که با استفاده از زیفرون حالشون بهتر شده! خیلی عالیه!
منم خواستم بگم اینا همش بخاطر دارو گیاهیامه. مامانم نگام کرد و یه چشم غره رفت. منظورش این بود که حرفی نزنم که به دکتر بَر بخوره!
منم سعی کردم مودبانه حرفمو بزنم. گفتم: دکتر اجازه میدین من هنوز هم دارو گیاهیامو بخورم؟ آخه فکر میکنم بهبودیهام دقیقا از وقتی شروع شد که دارو گیاهی رو شروع کردم! هر وقت هم دارو گیاهیامو قطع میکنم دیگه بهبودی ندارم! پس حتما این دارو گیاهیا برام خیلی خوبن!
دکتر: باشه دارو گیاهیات رو هم بخور! راستی یه کلاس یوگای خیلی خوب هم داره برگزار میشه که مخصوص بیماران ام اسه و برای رفع خستگیه. اگه تو هم مشکل خستگی داری تو این کلاش شرکت کن. من: خدا رو شکر من اصلا مشکل خستگی ندارم! مامانم: دکتر! این دخترِ من اصلا خسته نمیشه! صبح تا شب سر پا می ایسته و خسته نمیشه! حتی غذاش رو همیشه سرِ پا و روی اُپن آشپزخونه میخوره!! دکتر در حالیکه می خندید گفت: این بخاطر اینه که قدر پاهاشو میدونه! چون ناتوانی رو تجربه کرده، الان که از پاهاش استفاده میکنه، لذت می بره! من: بله! سرِ پا که می ایستم خسته نمیشم تازه کلی هم ذوق میکنم!
دکتر باز معاینه ام کرد و گفت: روزی که برات زیفرون نوشتم، اصلا فکر نمیکردم که حالت بهتر بشه! آخه این داورها فقط برای اینه که بیماریت عود نکنه و حمله نداشته باشی. ولی خدا رو شکر تو بهتر هم شدی! بعد آزمایش خونم رو نگاه کرد و گفت: تو تالاسمی مینور هم داری. باید یه فکری به حال کمخونیت هم بکنیم!
آخر سر که میخواستیم خداحافظی کنیم گفتم: راستی دکتر! من درس خوندنمو دوباره شروع کردم. بصورت فشرده! این همه فعالیت مغزی مشکلی برام ایجاد نمیکنه که؟ دکتر: نه! بخون! وقتی با درس خوندن مشکلی نداری، پس بخون! من: با این حساب مغزم هر روز کلی فسفر میسوزونه! دکتر: بذار بسوزونه! خدا رو شکر کن که میتونی درس بخونی! بعد همونجا همه مون دور همی خدا رو شکر کردیم!
خدا رو شکر...
دیروز نوبت دکتر داشتم، بخاطر نوبت دکترم، از چند روز پیش یه هیجان خاصی داشتم. هم احساس دلشوره داشتم هم ذوق زده و امیدوار بودم. خلاصه رفتیم مطب. دم درِ مطب که خواستیم از جوی آب رد بشیم، مامانم دستمو کشید و گفت: نمیتونی از جدول رد شی؟ بیا بریم از روی پلِ جوی آب رد شیم. جدول رو نگاه کردمو گفتم: حس میکنم اگه دستمو بگیری میتونم رد شم. مامانم گفت: قبلا من و بابات دو نفری دستتو میگرفتیم، ولی نمیتونستی از جدول رد شی! الان من یه نفری چطور ببرمت؟ میترسم بیفتی! گفتم: حس میکنم میتونم! بیا بریم! و دست مامانمو گرفتم و خیلی راحت از رو جدول رد شدیم!
مامانم لبخندی از رضایت زد و بعد هم گوشمو گرفت و گفت: رفتیم پیش دکتر، هی نگی زیفرون تاثیر نداره! هی نگی بهبودیهام فقط مال دارو گیاهیه! اونوقت دکتر بهش برمیخوره و فکر میکنه زحماتشو نادیده گرفتی! در حالیکه گوشم تو دست مامانم بود گفتم: باشه باشه!
رفتیم پیش دکتر. سلام و احوالپرسی و... دکتر رو به من کرد و گفت: چطوری تو؟ من: خوووب! دکتر: آفرین! بیا معاینه ت کنم ببنم! دکتر: دیگه دوبینی پَـــــــــــــــر! خوبه! خوبه! من: بله. خدا رو شکر. دکتر: واقعا باید خدا رو شکر کنی. چون تو از معدود کسانی هستی که با استفاده از زیفرون حالشون بهتر شده! خیلی عالیه!
منم خواستم بگم اینا همش بخاطر دارو گیاهیامه. مامانم نگام کرد و یه چشم غره رفت. منظورش این بود که حرفی نزنم که به دکتر بَر بخوره!
منم سعی کردم مودبانه حرفمو بزنم. گفتم: دکتر اجازه میدین من هنوز هم دارو گیاهیامو بخورم؟ آخه فکر میکنم بهبودیهام دقیقا از وقتی شروع شد که دارو گیاهی رو شروع کردم! هر وقت هم دارو گیاهیامو قطع میکنم دیگه بهبودی ندارم! پس حتما این دارو گیاهیا برام خیلی خوبن!
دکتر: باشه دارو گیاهیات رو هم بخور! راستی یه کلاس یوگای خیلی خوب هم داره برگزار میشه که مخصوص بیماران ام اسه و برای رفع خستگیه. اگه تو هم مشکل خستگی داری تو این کلاش شرکت کن. من: خدا رو شکر من اصلا مشکل خستگی ندارم! مامانم: دکتر! این دخترِ من اصلا خسته نمیشه! صبح تا شب سر پا می ایسته و خسته نمیشه! حتی غذاش رو همیشه سرِ پا و روی اُپن آشپزخونه میخوره!! دکتر در حالیکه می خندید گفت: این بخاطر اینه که قدر پاهاشو میدونه! چون ناتوانی رو تجربه کرده، الان که از پاهاش استفاده میکنه، لذت می بره! من: بله! سرِ پا که می ایستم خسته نمیشم تازه کلی هم ذوق میکنم!
دکتر باز معاینه ام کرد و گفت: روزی که برات زیفرون نوشتم، اصلا فکر نمیکردم که حالت بهتر بشه! آخه این داورها فقط برای اینه که بیماریت عود نکنه و حمله نداشته باشی. ولی خدا رو شکر تو بهتر هم شدی! بعد آزمایش خونم رو نگاه کرد و گفت: تو تالاسمی مینور هم داری. باید یه فکری به حال کمخونیت هم بکنیم!
آخر سر که میخواستیم خداحافظی کنیم گفتم: راستی دکتر! من درس خوندنمو دوباره شروع کردم. بصورت فشرده! این همه فعالیت مغزی مشکلی برام ایجاد نمیکنه که؟ دکتر: نه! بخون! وقتی با درس خوندن مشکلی نداری، پس بخون! من: با این حساب مغزم هر روز کلی فسفر میسوزونه! دکتر: بذار بسوزونه! خدا رو شکر کن که میتونی درس بخونی! بعد همونجا همه مون دور همی خدا رو شکر کردیم!
خدا رو شکر...
باور نمیکنم خالق نظم دانه های انار، زندگی مرا بی نظم چیده باشد!