تغییرات شگفت انگيز:
من از اول ماه رجب، مرحله چهاردهمو شروع کردم. درست چند روز بعد از شروع مرحله 14، تغییرات جدیدی حس کردم.
قبل از مرحله 14 اصلا نمیتونستم بدون کمک از پله ها بالا و پایین برم. همیشه باید از نرده ها یا دیوار کمک میگرفتم.(باید حداقل دستمو تا نزدیک نرده ها می بردم و مطمئن میشدم که اگه بخوام بیفتم، سریع میتونم نرده رو بگیرم!) ولی در این مرحله یاد گرفتم که بدون کمک نرده ها، دو، سه پله رو بالا پایین برم.
روز اولی که حس کردم میتونم اینکارو بکنم، خیلی حس خوبی داشتم. نزدیک پله ها ایستاده بودم و با خودم گفتم: "کی میشه من بدون نیاز به نرده، از پله ها برم بالا؟"
بعد نرده ها رو گرفتم و خواستم برم بالا. یهو انگار صدای پاهامو شنیدم! یه لحظه حس کردم پاهام بهم گفتن: "بابا اینقدر نرده ها رو نگیر، خودمون از پله ها می بریمت بالا!"
پله ها رو نگاه کردم و تو دلم گفتم: "یعنی میشه؟ یعنی من میتونم بدون نرده ها برم بالا؟؟"
یه حسی تو پاهام داشتم! پاهام دوست نداشتند که من از نرده ها کمک بگیرم! با خودم گفتم: "اگه یه ذره دقت کنم و نترسم، شاید بتونم برم رو پله ی اول." تمرکز کردم و آروم و با دقت پامو گذاشتم رو پله اول و رفتم بالا. بدون کمک دیوار یا نرده!
خیلی ذوق کرده بودم! به خودم گفتم: "خب پله ی دوم هم مثل پله ی اوله دیگه! پس یعنی رو پله ی دوم هم میتونم برم!"
دوباره حواسمو جمع کردم و با دقت پامو گذاشتم رو پله ی دوم و رفتم بالا! بازم بدون کمک نرده ها!
ذوقم بیشتر شده بود! ذوق زده و با خوشحالی دوباره تمرکز کردم و رفتم رو پله ی سوم! باور نکردنی بود!! سه پله رو به تنهایی رفته بودم بالا!
خیلی خوشحال بودم. خواستم برم رو پله چهارم. ولی وقتی نگاه کردم و دیدم چقدر از زمین ارتفاع گرفتم، تعادلم بهم خورد. داشتم می افتادم. سریع نرده ها رو گرفتم. میترسیدم برم بالا! دیگه نرفتم بالاتر.
دوباره تمرکز کردم که اون 3 تا پله رو بیام پایین. پایین اومدن برام خیلی سخت تر از بالا رفتن بود. تمرکز بیشتری لازم داشتم. آروم دستمو از رو نرده ها برداشتم و خیلی با دقت اومدم پایین. پایین اومدن واقعا سخت تر بود و هی تعادلم بهم میخورد. ولی بالاخره اومدم پایین. پایین پله ها که رسیدم، برگشتم و یه جوری با افتخار پله ها رو نگاه کردم که انگار بلندترین قله ی جهان رو فتح کرده بودم!!
خواستم دوباره برم بالا که دیدم پاهام خسته اند. دیگه نرفتم بالا. ولی لذت بالا رفتن از اون 3 پله، حال خوبی بهم داده بود...
روزهای بعد باز هم تمرین کردم و باز هم دو، سه پله رو بالا رفتم ولی هیچ روزی مزه ی اون روز اول رو بهم نمیده!
البته وقتی از پله ها بالا پایین میرم، اگه کسی نگام کنه، دیگه نمیتونم برم بالا و پایین! وقتی کسی نگام میکنه، نمیتونم خوب حواسمو جمع کنم. تعادلم بهم میخوره و چیزی نمونده کله پا بشم!
حالا هر روز رو پله تمرین میکنم که هم تعداد بیشتری پله رو برم بالا، هم اینکه سریعتر برم بالا و بیام پایین. 2 پله ی اول رو راحتتر بالا پایین میرم ولی پله سوم برام سخت تره.
البته فعلا همینشم خوبه. همین دو، سه پله هم برای من یه دنیا می ارزه...
خدا رو شکر...
من از اول ماه رجب، مرحله چهاردهمو شروع کردم. درست چند روز بعد از شروع مرحله 14، تغییرات جدیدی حس کردم.
قبل از مرحله 14 اصلا نمیتونستم بدون کمک از پله ها بالا و پایین برم. همیشه باید از نرده ها یا دیوار کمک میگرفتم.(باید حداقل دستمو تا نزدیک نرده ها می بردم و مطمئن میشدم که اگه بخوام بیفتم، سریع میتونم نرده رو بگیرم!) ولی در این مرحله یاد گرفتم که بدون کمک نرده ها، دو، سه پله رو بالا پایین برم.
روز اولی که حس کردم میتونم اینکارو بکنم، خیلی حس خوبی داشتم. نزدیک پله ها ایستاده بودم و با خودم گفتم: "کی میشه من بدون نیاز به نرده، از پله ها برم بالا؟"
بعد نرده ها رو گرفتم و خواستم برم بالا. یهو انگار صدای پاهامو شنیدم! یه لحظه حس کردم پاهام بهم گفتن: "بابا اینقدر نرده ها رو نگیر، خودمون از پله ها می بریمت بالا!"
پله ها رو نگاه کردم و تو دلم گفتم: "یعنی میشه؟ یعنی من میتونم بدون نرده ها برم بالا؟؟"
یه حسی تو پاهام داشتم! پاهام دوست نداشتند که من از نرده ها کمک بگیرم! با خودم گفتم: "اگه یه ذره دقت کنم و نترسم، شاید بتونم برم رو پله ی اول." تمرکز کردم و آروم و با دقت پامو گذاشتم رو پله اول و رفتم بالا. بدون کمک دیوار یا نرده!
خیلی ذوق کرده بودم! به خودم گفتم: "خب پله ی دوم هم مثل پله ی اوله دیگه! پس یعنی رو پله ی دوم هم میتونم برم!"
دوباره حواسمو جمع کردم و با دقت پامو گذاشتم رو پله ی دوم و رفتم بالا! بازم بدون کمک نرده ها!
ذوقم بیشتر شده بود! ذوق زده و با خوشحالی دوباره تمرکز کردم و رفتم رو پله ی سوم! باور نکردنی بود!! سه پله رو به تنهایی رفته بودم بالا!
خیلی خوشحال بودم. خواستم برم رو پله چهارم. ولی وقتی نگاه کردم و دیدم چقدر از زمین ارتفاع گرفتم، تعادلم بهم خورد. داشتم می افتادم. سریع نرده ها رو گرفتم. میترسیدم برم بالا! دیگه نرفتم بالاتر.
دوباره تمرکز کردم که اون 3 تا پله رو بیام پایین. پایین اومدن برام خیلی سخت تر از بالا رفتن بود. تمرکز بیشتری لازم داشتم. آروم دستمو از رو نرده ها برداشتم و خیلی با دقت اومدم پایین. پایین اومدن واقعا سخت تر بود و هی تعادلم بهم میخورد. ولی بالاخره اومدم پایین. پایین پله ها که رسیدم، برگشتم و یه جوری با افتخار پله ها رو نگاه کردم که انگار بلندترین قله ی جهان رو فتح کرده بودم!!
خواستم دوباره برم بالا که دیدم پاهام خسته اند. دیگه نرفتم بالا. ولی لذت بالا رفتن از اون 3 پله، حال خوبی بهم داده بود...
روزهای بعد باز هم تمرین کردم و باز هم دو، سه پله رو بالا رفتم ولی هیچ روزی مزه ی اون روز اول رو بهم نمیده!
البته وقتی از پله ها بالا پایین میرم، اگه کسی نگام کنه، دیگه نمیتونم برم بالا و پایین! وقتی کسی نگام میکنه، نمیتونم خوب حواسمو جمع کنم. تعادلم بهم میخوره و چیزی نمونده کله پا بشم!
حالا هر روز رو پله تمرین میکنم که هم تعداد بیشتری پله رو برم بالا، هم اینکه سریعتر برم بالا و بیام پایین. 2 پله ی اول رو راحتتر بالا پایین میرم ولی پله سوم برام سخت تره.
البته فعلا همینشم خوبه. همین دو، سه پله هم برای من یه دنیا می ارزه...
خدا رو شکر...
باور نمیکنم خالق نظم دانه های انار، زندگی مرا بی نظم چیده باشد!