بهبودی های جديدتر:
دکترم میگه هر 3 ماه یکبار بیا ویزیتت کنم. دیروز هم بعد از 3 ماه دوباره نوبت دکتر داشتم.
ساعت 3 رفتیم مطب و طبق معمول مطب شلوغ بود و توی سالن صندلی خالی برای نشیتن بهیچوجه یافت نمی شد!
یادمه قبلا که می رفتیم مطب، من چون حالم بد بود و برای راه رفتن خیلی به کمک نیاز داشتم، وقتی می رسیدیم تو مطب، همیشه یکنفر از کسانیکه نشسته بودند، پا می شد و صندلیشو به من میداد.
ولی دیروز که رفتیم مطب، چون زیاد به کمک مادرم نیاز نداشتم و راحتتر از قبل راه میرفتم، هیچکس پا نشد صندلیشو بهم بده!!
با خودم گفتم: قبلا حتی وقتی مطب خیلی شلوغ بود، همیشه یه صندلی خالی به من میرسید!
بعد سریع به خودم آمدم و به شیطان لعنت فرستادم و گفتم: صندلی خالی نمیخوام! خدایا شکرت که الان حالم بهتره!...
سوالهایی که از دکتر داشتمو روی کاغذ نوشتم و آماده بودم برم پیش دکترم. خلاصه بعد از کلی انتظار، نوبتم رسید. دمِ درِ اتاقِ دکتربه مامانم گفتم: مامان وقتی رفتیم تو اتاقشون، دستمو نگیر. میخوام دکتر راه رفتنمو ببینه.
رفتیم تو اتاق. سلام و احوالپرسی و دکتر گفت: به به! خوبه دیگه خودت تنها میتونی راه بگیری. بیا! بیا بشین معاینه ت کنم ببینم. نشستم رو صندلی و دکتر قدرت دست و پاهامو معاینه کرد و گفت: اِ ! تو رو با یه مریض دیگه اشتباه گرفتم! فکرکردم تو هم دوبینی داری!!
گفتم: دکتر اشتباه نگرفتین! من هم دوبینی شدید داشتم. الان بهتر شدم. دکتر گفت: آهاااااا! راست میگی! تو بودی که قبلا دوبینی شدید داشتی! آخه الان معاینه ت کردم دیدم دوبینی نداری. فکر کردم تو رو با یه مریض دیگه اشتباه گرفتم! پس دو بینی ت کو؟ گفتم: خدا رو شکر دوبینی م تموم شده. فقط یه ذره، خیلی کوچولو، دیدِ گوشه چشمم دوبینی داره. البته اذیتم نمیکنه! دوباره معاینه م کرد و گفت: یه ذره دوبینی داری، خیلی جزییه.
دکتر با یه لبخند پُر رنگ! گفت: خدار رو شکر! خدا رو شکر که بهتری! خوشحالی دکتر کاملا مشخص بود...
مامانم گفت: دکتر! خطش هم خیلی خوب شده. جدیدا تابلو هم مینویسه!
دکتر گفت: جدی؟ آفرین! خب یه تابلو هم برای من میاوردی که خطتو ببینم! گفتم: ببخشید یادم رفت. بعدا میارم ببینید.
از دکتر خواستم یه جای معتبر برای انجام حجامت بهم معرفی کنه.
دکتر 2 نفرو بهم معرفی کرد و گفت: حجامت رو میخوای چیکار؟ گفتم: قبلا بهتون گفته بودم که تحت درمان با طب سنتی هستم. حجامت هم جز همون درمانه.
گفت: این درمانو از کجا آوردی؟ چه داروهای گیاهی میخوری؟ اسم این دارو گیاهیات چیه؟
منم چند تا از داروهای درمان 14گانه رو اسم بردم و گفتم: داروهام زیاده. اگه بخواین، بعدا اسم همه 14 گیاهاشو مینویسم براتون میارم.
گفت: کی گفته این داروها برات خوبه؟ باید مراقب باشی ها! گفتم: آخه دکتر! من چند ماه دارو گیاهیامو قطع کردم ولی حالم بدتر شد! دوباره ادامه ش دادم و همونطور که می بینید خدا رو شکر الان خیلی بهترم. انشاءالله این درمان گیاهیم که تموم بشه، میام منو می بینید که خوب خوب شدم...
دکتر قرصهامو برام نوشت و گفت: انشاءالله خوب خوب بشی. 3 ماه دیگه بیا بازم ببینمت.
خداحافظی کردیم و برگشتیم خونه...
با خودم گفتم: چه خوب میشه اگه دفعه بعد بتونم تنهای تنها برم مطب دکتر. انشاءالله اون روز نزدیکه.
دکترم میگه هر 3 ماه یکبار بیا ویزیتت کنم. دیروز هم بعد از 3 ماه دوباره نوبت دکتر داشتم.
ساعت 3 رفتیم مطب و طبق معمول مطب شلوغ بود و توی سالن صندلی خالی برای نشیتن بهیچوجه یافت نمی شد!
یادمه قبلا که می رفتیم مطب، من چون حالم بد بود و برای راه رفتن خیلی به کمک نیاز داشتم، وقتی می رسیدیم تو مطب، همیشه یکنفر از کسانیکه نشسته بودند، پا می شد و صندلیشو به من میداد.
ولی دیروز که رفتیم مطب، چون زیاد به کمک مادرم نیاز نداشتم و راحتتر از قبل راه میرفتم، هیچکس پا نشد صندلیشو بهم بده!!
با خودم گفتم: قبلا حتی وقتی مطب خیلی شلوغ بود، همیشه یه صندلی خالی به من میرسید!
بعد سریع به خودم آمدم و به شیطان لعنت فرستادم و گفتم: صندلی خالی نمیخوام! خدایا شکرت که الان حالم بهتره!...
سوالهایی که از دکتر داشتمو روی کاغذ نوشتم و آماده بودم برم پیش دکترم. خلاصه بعد از کلی انتظار، نوبتم رسید. دمِ درِ اتاقِ دکتربه مامانم گفتم: مامان وقتی رفتیم تو اتاقشون، دستمو نگیر. میخوام دکتر راه رفتنمو ببینه.
رفتیم تو اتاق. سلام و احوالپرسی و دکتر گفت: به به! خوبه دیگه خودت تنها میتونی راه بگیری. بیا! بیا بشین معاینه ت کنم ببینم. نشستم رو صندلی و دکتر قدرت دست و پاهامو معاینه کرد و گفت: اِ ! تو رو با یه مریض دیگه اشتباه گرفتم! فکرکردم تو هم دوبینی داری!!
گفتم: دکتر اشتباه نگرفتین! من هم دوبینی شدید داشتم. الان بهتر شدم. دکتر گفت: آهاااااا! راست میگی! تو بودی که قبلا دوبینی شدید داشتی! آخه الان معاینه ت کردم دیدم دوبینی نداری. فکر کردم تو رو با یه مریض دیگه اشتباه گرفتم! پس دو بینی ت کو؟ گفتم: خدا رو شکر دوبینی م تموم شده. فقط یه ذره، خیلی کوچولو، دیدِ گوشه چشمم دوبینی داره. البته اذیتم نمیکنه! دوباره معاینه م کرد و گفت: یه ذره دوبینی داری، خیلی جزییه.
دکتر با یه لبخند پُر رنگ! گفت: خدار رو شکر! خدا رو شکر که بهتری! خوشحالی دکتر کاملا مشخص بود...
مامانم گفت: دکتر! خطش هم خیلی خوب شده. جدیدا تابلو هم مینویسه!
دکتر گفت: جدی؟ آفرین! خب یه تابلو هم برای من میاوردی که خطتو ببینم! گفتم: ببخشید یادم رفت. بعدا میارم ببینید.
از دکتر خواستم یه جای معتبر برای انجام حجامت بهم معرفی کنه.
دکتر 2 نفرو بهم معرفی کرد و گفت: حجامت رو میخوای چیکار؟ گفتم: قبلا بهتون گفته بودم که تحت درمان با طب سنتی هستم. حجامت هم جز همون درمانه.
گفت: این درمانو از کجا آوردی؟ چه داروهای گیاهی میخوری؟ اسم این دارو گیاهیات چیه؟
منم چند تا از داروهای درمان 14گانه رو اسم بردم و گفتم: داروهام زیاده. اگه بخواین، بعدا اسم همه 14 گیاهاشو مینویسم براتون میارم.
گفت: کی گفته این داروها برات خوبه؟ باید مراقب باشی ها! گفتم: آخه دکتر! من چند ماه دارو گیاهیامو قطع کردم ولی حالم بدتر شد! دوباره ادامه ش دادم و همونطور که می بینید خدا رو شکر الان خیلی بهترم. انشاءالله این درمان گیاهیم که تموم بشه، میام منو می بینید که خوب خوب شدم...
دکتر قرصهامو برام نوشت و گفت: انشاءالله خوب خوب بشی. 3 ماه دیگه بیا بازم ببینمت.
خداحافظی کردیم و برگشتیم خونه...
با خودم گفتم: چه خوب میشه اگه دفعه بعد بتونم تنهای تنها برم مطب دکتر. انشاءالله اون روز نزدیکه.
باور نمیکنم خالق نظم دانه های انار، زندگی مرا بی نظم چیده باشد!