2012/05/12, 10:52 PM
فاطمه جون با خوندن نوشته ات خیلی خوشحال شدم .گفته بودی جلوی پدر و مادرت زیاد راه نمیرفتی برای اینکه دلشون نشکنه. دقیقا مثل من چون منهم در مورد بیماریم چیزی به مامان و بابام نگفته بودم اخه خیلی ناراحت میشدن . قبلا ازشون پنهون کرده بودم چون مشکلم بی حسی و سنگینی بود اما این سری به طرز ناگهانی روی راه رفتن و تعادلم اثر گذاشته بود. بعد به من میگفتن چرا اینجوری راه میری میگفتم چیزی نیست خوردم زمین پام گرفته میگفتن خوب چرا دکتر نمیری میگفتم چرا حتما می خوام برم و.... بعدشم کمتر میرفتم خونشون و بیرون هم همراهشون نمیرفتم. چند وقت بعدم یک دفعه اومدم بشینم رو صندلی پسر کوچولوم صندلی رو از زیرم کشید و افتادم تا یه مدتی هم این شده بود بهونم .اما الان عمدا جلوشون راه میرم که منو ببینن .ان شالله خدا به همه پدرا و مادرا عمر طولانی و با عزت بده.