2010/02/03, 01:30 PM
روز اولی که فهمیدم ام اس دارم تو بیمارستان بودم اونجا با یه نفر دیگه دوست شده بودم از روز اول باهم بودیم داروهامونم مشترک بود چون من و اون تنها جوونای بخش چشم بیمارستان بودیم(همه جراحی آب مروارید داشتن) حسابی دوتایی بهمون خوش می گذشت انگار نه انگار خیلی بیخیال
تازه هربار که به دکتر یا پرستاری شروع می کرد به دلداری و این چیزا کلی بش می خندیدیم طرف کلا بیخیال می شد. اما...
تو خونه اوضاع کاملا برعکس بود هرکی هر دکتری هر جایی می شناخت باهاش تماس گرفته بود و کلی دنبال علت و چرا و این چیزا. تازه همشون کلی نذرونیاز کرده بودن من خوب بشم
منم بیخیال با دوستم تو بیمارستان خوش می گذروندیم.
اما وقتی اومدم خونه و وضع خونواده رو دیدم کلی دپرس شدم اون موقع تازه حالم گرفته شد.:38:
تازه هربار که به دکتر یا پرستاری شروع می کرد به دلداری و این چیزا کلی بش می خندیدیم طرف کلا بیخیال می شد. اما...
تو خونه اوضاع کاملا برعکس بود هرکی هر دکتری هر جایی می شناخت باهاش تماس گرفته بود و کلی دنبال علت و چرا و این چیزا. تازه همشون کلی نذرونیاز کرده بودن من خوب بشم
منم بیخیال با دوستم تو بیمارستان خوش می گذروندیم.
اما وقتی اومدم خونه و وضع خونواده رو دیدم کلی دپرس شدم اون موقع تازه حالم گرفته شد.:38: