2015/01/18, 05:21 PM
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2015/01/18, 05:22 PM، توسط مسافر خسته.)
من از روزی که بیماریم قطعی شد خیلی وقتا تو خلوتم گریه کردم...دور از چشم همه ...در عوض توی خونواده من فعالترینم....
آتیش پاره و پر جنب و جوش!!!تقریباً از سال 89 فهمیدم مهمون دارم،همون سال همزمان عمم رو از دست دادیم و من به خاطر پدرم (عمم بعد از 20 سال جنگ با این بیماری عید 89 بعد از شدت گرفتن حمله هاش فوت کرد)، چون بابام خیلی به خواهرش وابسته بود هیچی نگفتم، و با اینکه تو حمله بودم شاد و شنگول میرفتم دانشگاه و میومدم تا اینکه سال 90 یه تصادف کردم. روز تصادف رو خیلی خوب یادمه!.همزمان شده بود با حمله ی دوم و من طرف چپ بدنم بی حس بود. البته مقصر تصادف، راننده بود که جاده رو خلاف اومده بود. نمیدونید چه روز و شبی بود برا من همش داشتم با تقاضای ام ار ای دکتر میجنگیدم نه اینکه از ام ار ای بترسم نه واسه اینکه بیماریم لو نره پس من با تلاش فراوان و اجازه ی خودم از بیمارستان مرخص شدم و بعد تا 6 ماه نتونستم راه برم چون به گفته ی دکترا نخاعم ورم کرده بود.ولی از همه خوشحالتر من بودم چون نگذاشته بودم بیماریم لو بره ماه رمضون سال 92 بعد از یک ماه جانکاه بیماری لو رفت و من بازهم نخواستم بابام از کل ماجرا خبر داشته باشه.دکتر بهم گفت اگه خیلی زودتر اومده بودی بیماریت پیشرفت نمی کرد!!! شاید پیش خودتون بگید اشتباه کردم که همون سال نگفتم ولی برای من شادی خونواده و به خصوص بابام از همه مهمتر بود.راستی الآن لیسانسم رو گرفتم و تو یه دفتر خدماتی مشغول به کار هستم جایی که خیلی از مردم حتی به ذهنشونم نمیرسه من ام اس داشته باشم و دوست دارم امسال ارشد موفق بشم.برام دعا کنید
آتیش پاره و پر جنب و جوش!!!تقریباً از سال 89 فهمیدم مهمون دارم،همون سال همزمان عمم رو از دست دادیم و من به خاطر پدرم (عمم بعد از 20 سال جنگ با این بیماری عید 89 بعد از شدت گرفتن حمله هاش فوت کرد)، چون بابام خیلی به خواهرش وابسته بود هیچی نگفتم، و با اینکه تو حمله بودم شاد و شنگول میرفتم دانشگاه و میومدم تا اینکه سال 90 یه تصادف کردم. روز تصادف رو خیلی خوب یادمه!.همزمان شده بود با حمله ی دوم و من طرف چپ بدنم بی حس بود. البته مقصر تصادف، راننده بود که جاده رو خلاف اومده بود. نمیدونید چه روز و شبی بود برا من همش داشتم با تقاضای ام ار ای دکتر میجنگیدم نه اینکه از ام ار ای بترسم نه واسه اینکه بیماریم لو نره پس من با تلاش فراوان و اجازه ی خودم از بیمارستان مرخص شدم و بعد تا 6 ماه نتونستم راه برم چون به گفته ی دکترا نخاعم ورم کرده بود.ولی از همه خوشحالتر من بودم چون نگذاشته بودم بیماریم لو بره ماه رمضون سال 92 بعد از یک ماه جانکاه بیماری لو رفت و من بازهم نخواستم بابام از کل ماجرا خبر داشته باشه.دکتر بهم گفت اگه خیلی زودتر اومده بودی بیماریت پیشرفت نمی کرد!!! شاید پیش خودتون بگید اشتباه کردم که همون سال نگفتم ولی برای من شادی خونواده و به خصوص بابام از همه مهمتر بود.راستی الآن لیسانسم رو گرفتم و تو یه دفتر خدماتی مشغول به کار هستم جایی که خیلی از مردم حتی به ذهنشونم نمیرسه من ام اس داشته باشم و دوست دارم امسال ارشد موفق بشم.برام دعا کنید
همراهی خـــــدا با انسان مثل نفس کشیدن است: آرام ، بیصــدا و همیشگی...