2013/07/28, 05:47 PM
** اوایل بیماریم بود. پاهام ضعیف بود ولی هنوز عدم تعادلم شدید نشده بود. یعنی اون موقع اصلا درست نمیدونستم که عدم تعادل چطوریه!
یه روز میخواستیم جایی بریم. کفش پاشنه بلند پوشیده بودم. آماده شدیم و از خونه رفتیم بیرون. هنوز چند قدم بیشتر راه نرفته بودم که یهو تعادلم بهم خورد و افتادم زمین!
نمیخواستم قبول کنم که پاهام مشکل داره! نمیخواستم باور کنم که تعادل ندارم!... سریع پا شدم و دوباره راه افتادم. 2 قدم دیگه راه رفتم و بازم خوردم زمین... اشک تو چشام جمع شد... دیگه مطمئن شدم که با اون کفش ها نمیتونم راه برم! مطمئن شدم که تعادل ندارم...
برگشتم تو خونه و کفشامو عوض کردم. کفش های تخت پوشیدم و راه افتادم رفتم... حالم گرفته شده بود. فکرم پیش پاهام بود...
از اون روز به بعد دیگه هیچوقت نتونستم با کفش پاشنه بلند راه برم. تو این مدت که مریض بودم گهگاهی سعی میکردم راه رفتن با کفش پاشنه بلندو تمرین کنم. تو خونه اون کفشها رو می پوشیدم، دستمو میگرفتم به دیوار و یواش یواش چند قدم راه میرفتم...
چند روز پیش بازم تو خونه همون کفش پاشنه بلندا رو پوشیدم و دستمو گرفتم به دیوار و راه رفتنو آروم آروم تمرین میکردم. نمیدونم چند دقیقه تمرین کرده بودم که مامانم اومد تو اتاق. در حال تمرین چشمم خورد به مامانم که زل زده بود به من و چشماش از تعجب گرد شده بود! گفتم: مامان چیه؟ چی شده؟ چرا اینجوری نگام میکنی؟! مامانم بریده بریده گفت: تو، تو داری، داری با اون کفشها بدون کمک راه میری؟
خودمو نگاه کردم دیدم مامانم راست میگه! بدون کمک تا وسط اتاق اومده بودم!...از خوشحالی یه جیغ بلند کشیدم! مامانم هی میگفت: آفرین آفرین. بازم راه برو تا یادت نرفته!!
شروع کردم تمرین دوباره. با کفش پاشنه بلند و بدون کمک هیچکس! راه رفتن با کفش پاشنه بلند هم عالمی داره ها!...
** یه مشکل دیگه که جناب ام اس برام به ارمغان آورد این بود که حرکاتم به شدت کند شده بود. حرف زدنم، نوشتنم، راه رفتنم،... مخصوصا کندی راه رفتنم خیلی مشخص بود. خیلی آروم آروم قدم برمیداشتم. اگه تند تند میرفتم می افتادم!
یکی دو هفته پیش تو خونه پیاده روی میکردم. داشتم یواش یواش راه میرفتم. بعدش سعی کردم تند تند راه برم. از ترس اینکه بیفتم، دور و برمو کلی بالش چیدم دستی به پاهام کشیدم و به پاهام گفتم: باید تند تند راه برین! از افتادن نترسین! دیگه باید یه تکونی به خودتون بدین! بجنبین!
و سعی کردم تند تند راه برم. یهو افتادم زمین و چیزی نمونده بود با کله برم تو دیوار!
زود پاشدم. بالش های دور و برمو بیشتر کردم و دوباره سعی کردم تند تند برم. حدود نیم ساعت تمرین کردم ولی نشد که نشد! هی میفتادم! استراحت کردم و دوباره پاشدم. تمام نیرومو جمع کردم تو پاهام و بازم سعی کردم و ایندفعه شد! خیلی تند تند رفتم! اصلا هم نیفتادم! باورم نمی شد! هی دوباره امتحانش میکردم ببینم واقعا میتونم؟ دیدم آره واقعا دیگه میتونم!
رفتم تند تند راه رفتنمو به خواهرم نشون دادم. خواهرم کلی ذوق کرده بود ومیگفت: آفرین! چقدر تند میری! بعد هم مادرمو صدا زد و همه اومدند ببینند من چطور تند راه میرم! منم براشون نمایش میدادم! خیلی خوششون اومد!
حالا من شدم وسیله سرگرمی خونواده! هر وقت حوصله شون سر میره به من میگن: بیا یه کم تند تند راه برو. خیلی با نمک راه میری! (من تو خونه همچین نقش هایی هم دارم ها: سرگرمی!)
وقتی سالم بودم اصلا فکر نمیکردم که توانایی هایی که دارم چقدر ارزشمنده! ولی الان حتی کوچکترین توانایی هایی که بدست میارم، خیلی خوشحالم میکنه. خیلی زیاد...
همیشه ذره ذره بهبودیهامو با خدا جشن میگیرم...
خدایا بابت همه بهبودیهام ازت ممنونم.
خدایا شکرت...
یه روز میخواستیم جایی بریم. کفش پاشنه بلند پوشیده بودم. آماده شدیم و از خونه رفتیم بیرون. هنوز چند قدم بیشتر راه نرفته بودم که یهو تعادلم بهم خورد و افتادم زمین!
نمیخواستم قبول کنم که پاهام مشکل داره! نمیخواستم باور کنم که تعادل ندارم!... سریع پا شدم و دوباره راه افتادم. 2 قدم دیگه راه رفتم و بازم خوردم زمین... اشک تو چشام جمع شد... دیگه مطمئن شدم که با اون کفش ها نمیتونم راه برم! مطمئن شدم که تعادل ندارم...
برگشتم تو خونه و کفشامو عوض کردم. کفش های تخت پوشیدم و راه افتادم رفتم... حالم گرفته شده بود. فکرم پیش پاهام بود...
از اون روز به بعد دیگه هیچوقت نتونستم با کفش پاشنه بلند راه برم. تو این مدت که مریض بودم گهگاهی سعی میکردم راه رفتن با کفش پاشنه بلندو تمرین کنم. تو خونه اون کفشها رو می پوشیدم، دستمو میگرفتم به دیوار و یواش یواش چند قدم راه میرفتم...
چند روز پیش بازم تو خونه همون کفش پاشنه بلندا رو پوشیدم و دستمو گرفتم به دیوار و راه رفتنو آروم آروم تمرین میکردم. نمیدونم چند دقیقه تمرین کرده بودم که مامانم اومد تو اتاق. در حال تمرین چشمم خورد به مامانم که زل زده بود به من و چشماش از تعجب گرد شده بود! گفتم: مامان چیه؟ چی شده؟ چرا اینجوری نگام میکنی؟! مامانم بریده بریده گفت: تو، تو داری، داری با اون کفشها بدون کمک راه میری؟
خودمو نگاه کردم دیدم مامانم راست میگه! بدون کمک تا وسط اتاق اومده بودم!...از خوشحالی یه جیغ بلند کشیدم! مامانم هی میگفت: آفرین آفرین. بازم راه برو تا یادت نرفته!!
شروع کردم تمرین دوباره. با کفش پاشنه بلند و بدون کمک هیچکس! راه رفتن با کفش پاشنه بلند هم عالمی داره ها!...
** یه مشکل دیگه که جناب ام اس برام به ارمغان آورد این بود که حرکاتم به شدت کند شده بود. حرف زدنم، نوشتنم، راه رفتنم،... مخصوصا کندی راه رفتنم خیلی مشخص بود. خیلی آروم آروم قدم برمیداشتم. اگه تند تند میرفتم می افتادم!
یکی دو هفته پیش تو خونه پیاده روی میکردم. داشتم یواش یواش راه میرفتم. بعدش سعی کردم تند تند راه برم. از ترس اینکه بیفتم، دور و برمو کلی بالش چیدم دستی به پاهام کشیدم و به پاهام گفتم: باید تند تند راه برین! از افتادن نترسین! دیگه باید یه تکونی به خودتون بدین! بجنبین!
و سعی کردم تند تند راه برم. یهو افتادم زمین و چیزی نمونده بود با کله برم تو دیوار!
زود پاشدم. بالش های دور و برمو بیشتر کردم و دوباره سعی کردم تند تند برم. حدود نیم ساعت تمرین کردم ولی نشد که نشد! هی میفتادم! استراحت کردم و دوباره پاشدم. تمام نیرومو جمع کردم تو پاهام و بازم سعی کردم و ایندفعه شد! خیلی تند تند رفتم! اصلا هم نیفتادم! باورم نمی شد! هی دوباره امتحانش میکردم ببینم واقعا میتونم؟ دیدم آره واقعا دیگه میتونم!
رفتم تند تند راه رفتنمو به خواهرم نشون دادم. خواهرم کلی ذوق کرده بود ومیگفت: آفرین! چقدر تند میری! بعد هم مادرمو صدا زد و همه اومدند ببینند من چطور تند راه میرم! منم براشون نمایش میدادم! خیلی خوششون اومد!
حالا من شدم وسیله سرگرمی خونواده! هر وقت حوصله شون سر میره به من میگن: بیا یه کم تند تند راه برو. خیلی با نمک راه میری! (من تو خونه همچین نقش هایی هم دارم ها: سرگرمی!)
وقتی سالم بودم اصلا فکر نمیکردم که توانایی هایی که دارم چقدر ارزشمنده! ولی الان حتی کوچکترین توانایی هایی که بدست میارم، خیلی خوشحالم میکنه. خیلی زیاد...
همیشه ذره ذره بهبودیهامو با خدا جشن میگیرم...
خدایا بابت همه بهبودیهام ازت ممنونم.
خدایا شکرت...
باور نمیکنم خالق نظم دانه های انار، زندگی مرا بی نظم چیده باشد!