یکی بود .... یکی نبود ... ام اس بود و تنیس و پارکش و یه عده فرشته مهربون
خدایی شمردین ؟؟؟؟
ما رسیدیم ... از اون دور دیدم فرشته ها رو
به همه سلام دادیم و دوستای جدید و ۱۰ درصد شناختیم و قرار شد بریم کافی شاپ که البته کافی شاپ نبود .. کافه بود
..... ۱ ساعت بعد ....
بالاخره راه افتادیم و رفتیم طرف کافی شاپ ...
.... ۱ ساعت بعد .....
رسیدیم کافی شاپ و دیدیم چی؟؟؟؟؟؟ ب..بخت شدیم ...
چند تا پله بسیار حرفه ای داریم ... فکر کردین چی؟؟؟ برگشتیم ؟؟؟ بابا ما قله دماوند میزنیم ... شوخی کردم پله چیه ؟؟؟
این ور و نگا کن .... اون ور و نگا کن ... دیدم بـــــــــــــله ... یه نفر هست به اسم داداش علیرضا که هم داداش ما شد هم داداش لیلی بود ... وای چقدر من خوشم اومد از این داداش علیرضای جدید ... چقدر متواضع و خوب و مهربون بود ... به قول علیرضای (Prime) گفتم خلیخوب ... همه چی حله ..... بالاخره همه رفتیم بالا و همه و همه کمک کردن تا همه بازم رفتیم بالا
....... ۱ ساعت بعد .........
خلاصه بحث شروع شد از ... به افتخار خودتون بزن دست مکرر ....
و دوستان یکی یکی شروع کردن به معرفی خودشون همه داشتن یکی یکی خودشون رو معرفی میکردن که نوبت هانیه عزیز رسید
..... ۱۰ سال بعد .....
بالاخره معرفی تموم شد ... و در این بین حمید هم داشت سفارش های دوستان رو میگفرت ... ببخشین میگرفت
حمید عزیز یک سری فرم روی کاغذ A4 از قبل آماده کرده بود تا نظرات .. انتقادات ... وپیشنهادات و بحث های جلسه رو همه داشته باشن
بحث شروع شد در مورد برنامه ماه عسل و همه نظرات خودشون رو گفتن (حالا تو ول کن)
و باز هم در این بین یک مهمان بسیار عزیز ووووووووووووو عزیز به جمع ما پیوست به اسم خانومه ایلناز که از طبقه پایین از آقا فرزاد ... صاحب کافی شاپ شنیده بود که بچه های ام اسی طبقه بالا رو و کل پارک رو گذاشتن رو سرشون ... از قضا خواهر این دوست عزیز مبطلا به عارضه ام اس بود و دوست داشت بیاد بالا که اومد بالا وخودش رو معرفی کرد و بعد ............ بزن دست مکررررررر ... تا بچه ها فهمیدن که خواهرش ام اس داره دیگه شد مجلس عزا ... گریه و زاری و دل داری .....
خلاصه بحث های جدی و شوخی همش تموم شد و ساعت تقریبا ۹ سال ۱۴۰۰ بود (چون ۱۰ سال گذشت دیگه) که تصمیم گرفتیم بریم ...
پس قرار شد بریم پایین
......... ۱ ساعت بعد ......
همه رسیدیم پایین
یه عده در دم رفتن ... یه عده در بازدم و یه عده بسیار زیادی هم داشتن میرفتن که هنوز
.... ۲ ساعت بعد ....
اون عده که داشتن میرفتن همچنان داشتن میرفتن و ۳ ساعت قبل میگفتن که دیرمون شده ... بالاخره طفلی ها ام اس دارن دیگه چه میشه گفت
همه رفتن ... موندیم من و حسین و علیرضا و فربد و مریم و مادرش و یادم رفت یادم رفت اسمت یادم رفت زود بگو یه دوست بسیار عزیز کرجی ... الان دارم میزنم به پیشونیم هنوز یادم نمیاد ... کمـــــــــــــــــــــک .... ای وای ... حالا من ول کن .
راستی یادم رفت بگم
.......... ۲ ساعت قبل ... آنچه گذشت ....
کلی عکس گرفتیم و شوخی کردیم و ... نمایش بسیار زیبای تک چرخ های علیرضا و .... ( اینا رو نمیگم به خاطر اینکه میخوام این وقار بچه ها حفظ بشه )
.......... خلاصه ما تا پاسی از شب تقریبا ساعت ۱۲ توی پارک بودیم داشتیم با مریم خانوم و مامانش صحبت میکردیم که بعد از خداحافظی شدیم شبیه بچه هایی که شبا آدامس میفروشن ... علاف و بـبخت ... علیرضا ماشینش توی ایستگاه صادقیه بود حسین هم ماشینش توی ایشگاه ارم (منم شیگار نداشتم خمار بودم)
آخه ییهو اینا به عرفان رسیده بودن و به خاطر آلودگی هوا قرار شد همه با مترو بریم
خلاصه ماشین پیدا کردیم و به طور وحشیانه ای به تهران رسیدیم و بالاخره
تموم
شد
و
همه
رفتن
خونه
ها
ش
و
ن
.........................................
این بود داستان کرج ... اگه میخواستم جزئیات رو هم توضیح بدم ... از فشار این صفحات خارج بود ...
خدایی شمردین ؟؟؟؟
ما رسیدیم ... از اون دور دیدم فرشته ها رو
به همه سلام دادیم و دوستای جدید و ۱۰ درصد شناختیم و قرار شد بریم کافی شاپ که البته کافی شاپ نبود .. کافه بود
..... ۱ ساعت بعد ....
بالاخره راه افتادیم و رفتیم طرف کافی شاپ ...
.... ۱ ساعت بعد .....
رسیدیم کافی شاپ و دیدیم چی؟؟؟؟؟؟ ب..بخت شدیم ...
چند تا پله بسیار حرفه ای داریم ... فکر کردین چی؟؟؟ برگشتیم ؟؟؟ بابا ما قله دماوند میزنیم ... شوخی کردم پله چیه ؟؟؟
این ور و نگا کن .... اون ور و نگا کن ... دیدم بـــــــــــــله ... یه نفر هست به اسم داداش علیرضا که هم داداش ما شد هم داداش لیلی بود ... وای چقدر من خوشم اومد از این داداش علیرضای جدید ... چقدر متواضع و خوب و مهربون بود ... به قول علیرضای (Prime) گفتم خلیخوب ... همه چی حله ..... بالاخره همه رفتیم بالا و همه و همه کمک کردن تا همه بازم رفتیم بالا
....... ۱ ساعت بعد .........
خلاصه بحث شروع شد از ... به افتخار خودتون بزن دست مکرر ....
و دوستان یکی یکی شروع کردن به معرفی خودشون همه داشتن یکی یکی خودشون رو معرفی میکردن که نوبت هانیه عزیز رسید
..... ۱۰ سال بعد .....
بالاخره معرفی تموم شد ... و در این بین حمید هم داشت سفارش های دوستان رو میگفرت ... ببخشین میگرفت
حمید عزیز یک سری فرم روی کاغذ A4 از قبل آماده کرده بود تا نظرات .. انتقادات ... وپیشنهادات و بحث های جلسه رو همه داشته باشن
بحث شروع شد در مورد برنامه ماه عسل و همه نظرات خودشون رو گفتن (حالا تو ول کن)
و باز هم در این بین یک مهمان بسیار عزیز ووووووووووووو عزیز به جمع ما پیوست به اسم خانومه ایلناز که از طبقه پایین از آقا فرزاد ... صاحب کافی شاپ شنیده بود که بچه های ام اسی طبقه بالا رو و کل پارک رو گذاشتن رو سرشون ... از قضا خواهر این دوست عزیز مبطلا به عارضه ام اس بود و دوست داشت بیاد بالا که اومد بالا وخودش رو معرفی کرد و بعد ............ بزن دست مکررررررر ... تا بچه ها فهمیدن که خواهرش ام اس داره دیگه شد مجلس عزا ... گریه و زاری و دل داری .....
خلاصه بحث های جدی و شوخی همش تموم شد و ساعت تقریبا ۹ سال ۱۴۰۰ بود (چون ۱۰ سال گذشت دیگه) که تصمیم گرفتیم بریم ...
پس قرار شد بریم پایین
......... ۱ ساعت بعد ......
همه رسیدیم پایین
یه عده در دم رفتن ... یه عده در بازدم و یه عده بسیار زیادی هم داشتن میرفتن که هنوز
.... ۲ ساعت بعد ....
اون عده که داشتن میرفتن همچنان داشتن میرفتن و ۳ ساعت قبل میگفتن که دیرمون شده ... بالاخره طفلی ها ام اس دارن دیگه چه میشه گفت
همه رفتن ... موندیم من و حسین و علیرضا و فربد و مریم و مادرش و یادم رفت یادم رفت اسمت یادم رفت زود بگو یه دوست بسیار عزیز کرجی ... الان دارم میزنم به پیشونیم هنوز یادم نمیاد ... کمـــــــــــــــــــــک .... ای وای ... حالا من ول کن .
راستی یادم رفت بگم
.......... ۲ ساعت قبل ... آنچه گذشت ....
کلی عکس گرفتیم و شوخی کردیم و ... نمایش بسیار زیبای تک چرخ های علیرضا و .... ( اینا رو نمیگم به خاطر اینکه میخوام این وقار بچه ها حفظ بشه )
.......... خلاصه ما تا پاسی از شب تقریبا ساعت ۱۲ توی پارک بودیم داشتیم با مریم خانوم و مامانش صحبت میکردیم که بعد از خداحافظی شدیم شبیه بچه هایی که شبا آدامس میفروشن ... علاف و بـبخت ... علیرضا ماشینش توی ایستگاه صادقیه بود حسین هم ماشینش توی ایشگاه ارم (منم شیگار نداشتم خمار بودم)
آخه ییهو اینا به عرفان رسیده بودن و به خاطر آلودگی هوا قرار شد همه با مترو بریم
خلاصه ماشین پیدا کردیم و به طور وحشیانه ای به تهران رسیدیم و بالاخره
تموم
شد
و
همه
رفتن
خونه
ها
ش
و
ن
.........................................
این بود داستان کرج ... اگه میخواستم جزئیات رو هم توضیح بدم ... از فشار این صفحات خارج بود ...
... وقتی تبر به جنگل آمد ، درختان فریاد زدند و گفتند :نگاه کنید دسته اش از جنس ماست !!. ... 1213.2