وقتی جای طبیب و بیمار عوض می شود - -

<style>body{font-family: tahoma; font-size: 13px; direction: rtl;} hr{ display: none;}</style> من با همین عصا اورست را هم فتح خواهم کرد اما به آرامی

آرام و با لبخندی که روی لبانش نشسته است وارد مطب می شود. عصایش را گوشه ای می گذارد و روی صندلی می نشیند. احولش را می پرسم و با خوشخویی جوابم را می دهد . اگر این عصا نبود هیچ گاه فکر نمی کردم او یک بیمار باشد. متاسفانه عادت کرده ایم که بیمارانمان را افسرده و غمگین ببینیم.

افسردگی به سیمای ثابت بیماریهای مزمن در جامعه ی ما بدل شده است و محدودیتهایی که این بیماران به اشکال متفاوت در جامعه ما تحمل می نمایند به نوعی محرک و مشوق این افسردگی ست. در نگاه اول یک بیماری مزمن ، سلب کننده است و بیمار را از داشتن یک زندگی عادی محروم می سازد ولی در واقعیت این نحوه ی برخورد بیمار با بیماریش می باشد که به جنبه های مختلف زندگی اش شکل می دهد و به او کمک می کند که روابط خود را با جامعه بازسازی نماید.
در این بین نقش جامعه نیز بسیار مهم است. باید فرهنگی شکل بگیرد که به بازتوانی این بیماران منجر شود و گام اول یرای بوجود آمدن چنین فرهنگی سعی جامعه در جذب این بیماران می باشد ولی متاسفانه در جامعه ما خود بیمار باید تلاش مضاعفی نماید تا جایگاه خود را پیدا کند. وقتی چنین بیمارانی با مشکلاتی ابتدایی چون پیدا کردن شغل مناسب و یا تشکیل خانواده روبرو می شوند مشخص است که نتنها باید بر مشکلات جسمی خود فائق آیند بلکه باید خود و تواناییهایشان را به همگان اثبات کنند و واضح است که چنین نبرد فرسایشی چه توانی را از بیماران می گیرد، توانی که باید صرف بهبود جسمانی شان شود.

با بیمارم خوش و بشی می کنم و مدتی نمی گذرد که متوجه می شوم او نیز به بیماری مزمنی مبتلا است که این گونه باعث ضعف پاهایش شده و او را مجبور کرده که از عصا استفاده نماید. اما علی رغم این ضعف کاملا مشخص است که روحیه ای عالی دارد و اثری از غم در چهره اش نمی توان دید.

بسیاری از بیماران نیاز به محرکی بیرونی برای ادامه تلاششان جهت تعامل با جامعه و جهان پیرامونی دارند. در هر بار ویزیت باید با این بیماران بطور مفصل صحبت کرد و آنها را به ادامه راه ترغیب و تشویق نمود. برای اینان پزشک همچون یک تکیه گاه است و نمی توانند خود بتنهایی در مورد شرایطشان تصمیم بگیرند، ناگهان گریه می کنند و توان رنجی را که می برند ندارند. اما نزد دسته ای دیگر همانند این بیماری که در آن روز بهاری درب مطب را کوبید و داخل شد بیماری چیزی نیست جز نمایانگر توانایی های او. به عبارت دیگر بیماری به او کمک کرده تا آنچه را که در مورد خودش نمی دانست بداند و به توانایی هایش واقف و آگاه شود. او بواسطه ی بیماریش فرصتی را بدست آورده بود که به همه نشان دهد تا به کجا می تواند برود و چه مرزهایی را در نوردد.

از او می پرسم در انجام کارهای روزمره ات مشکلی نداری؟ لبخندی می زند و می گوید آقای دکتر با همین وضعیتم فوق لیسانسم را هم گرفتم. مقاله ام در یکی از کنگره های بین المللی پذیرفته شده و برای ارائه آن راهی اروپا هستم. آقای دکتر من یک شعار دارم که با آن زندگی کرده ام:
«من با همین عصا اورست را هم فتح خواهم کرد اما به آرامی»
در صندلی ام فرو می روم.واقعا من در برابر چنین اراده ای چه حرفی برای گفتن دارم؟

از نوشته های دكتر عبدالرضا ناصر مقدسى