داستان ازدواج یک ام اسی - -

<style>body{font-family: tahoma; font-size: 13px; direction: rtl;} hr{ display: none;}</style>
(2016/12/22, 01:55 AM)الهه درد نوشته است: سلام,هیچ کار خدا بی حکمت نیست,هیچکس نمیدونه دراینده چه اتفاقی قراره بیافته مخصوصا تو شرایط ماها.الان من یه دختر ۶ساله دارم,هربار حمله به سراغم میاد هزار جور فکر و خیال میکنم و استرس میگیرم.الان به این نتیجه رسیدم که یه خانم از هر لحاظ خوب و مطمین که استحقاق مادریه دخترمو داشته باشه پیدا کنم و تا هنوز سره پا هستم و احترام دارم خودم برم از طرفی هم فکر میکنم اگر داروش کشف بشه بازم باید عذاب بکشم که زندگیمو از دست دادم.خوشحال میشم اگر نظرتون رو بگید به هر حال ما بهتر از هرکسی همدیگر رو درک میکنیم.

مادرم همیشه بهم میگه بین دو ستون فرجی هست.
هیچ وقت حرفشو درک نکردم تا زمانی که توی یک شرایط بسیار بدی گیر کردم طوری که امید انجام شدنش واقعا صفر بود . اما به چشم های خودم معجزه رو دیدم که چطور ورق برگشت یهو. زندگیم زیر و رو شد
اونجا بود که به حرف مادرم رسیدم. که هیچ وقت نامید نشم هیــــــــــچ وقتـــــــــــ.
توصیه من اینه که بجای این فکرهای بی اساس پایهای زندگیتون رو جوری محکم بنا کنید که هیچ کسی حتی در بدترین شرایط هم جرات نکنه بگه بالا چشمتون ابرو هست