داستان ازدواج یک ام اسی - -

<style>body{font-family: tahoma; font-size: 13px; direction: rtl;} hr{ display: none;}</style>سلام ای دل نورانی
ای نگاه آبی آسمان
ای شکوه آفرینش
سلام ای وسیع جاری
ای پهنه نور باران
ای طراوت بی کران

من هادی هستم کارمند یکی از بانکهای ایران همه می گند زیبا و خوش تیپ هستم ولی من خودم رو همیشه به توکل به خدا می شناسم .
من 3سال پیش متوجه شدم که ام اس دارم در همون روزهای نخست تونستم به کمک دکترم سرکار خان م بیتا شالبافان اونو مهار کنم بطوریکه بعد از گذشت 3سال هیچگونه عوارضی در من مشاهده نشد و تنها هفته ای یکبار آمپول سینووکس استفاده میکنم اون هم بصورت نامنظم و بیشتر به خاطر اصرار خانواده ام .
زمان گذشت تا اینکه الان 27 ساله شدم و این احساس در من بوجود اومد که نیازی به یک همدم دارم یه مونس یکی که بتونه بهم محبت کنه یکی که بتونم بهش محبت کنم توی همین حال و احوال بودم که خواهرم یک خانم زیبا و با شخصیت و خانواده دار از همکارانش رو بهم معرفی کرد یه چند روزی با هم صحبت کردیم حالا چه حضوری و چه موبایلی .خداییش چون درباره ی زندگی آینده ام بود همه چیز رو صادقانه به او گفتم مگر ام اسم رو به اون نگفتم به این دلیل بهش نگفتم که دوست داشتم اول منو خوب بشناسه و بدونه من کیم و چه خوبیهایی زیادی دارم بعد بهش بگم و قضاوت کنه.
همین طور هم شد یه شناخت کلی روی من پیدا کرد یه روز به من گفت توی چهره ات یه رازی انگار می بینم بهم بگو و گرنه شاید بعدا بهم بگی دیگه فرصتی برای جبران نباشه.
من هم چون صادقانه با دلی پاک وارد این موضوع ازدواج شدم به یه شرط بهش گفتم اون هم این بود1-اول کاملا به حرفم گوش کن 2- درباره این موضوعی که میخوام بهت بگم خوب تحقیق کن3-کاملا به حرفم گوش کن 4-بعد قضاوت بکن و تصمیمت رو بگیر.
اما اون با اینکه قول داد شرطم رو رعایت کنه اما....
باور کنید من بعد از روزهای اول تا کنون مشکلی ندارم و نداشتم و صادقانه پا پیش گذاشتم اما مثل همیشه چوب این صداقت لعنتی رو خوردم. اصلا نمی دونم من که به این خوبی هستم چرا باید آمپول مصرف کنم تا همیشه تو ذهنم این باشد که من یک بیمارم.
حالا به این نتیجه رسیدم که دیگه آمپول مصرف نکنم و نیازی هم به این نخواهد بود که من بخواهم روزی این موضوع رو برای همسر آینده ام تعریف کنم.
جالبه من تمام وسایل خونه ام رو خریده بودم یه روز یکی از اشنایان اومد خونه و گفت چه خبره پس زنت بعدها چی می خواد با خودش بیاره ؟ من در جواب بهش گفتم اونی که من به همسری قبولش کنم با تمام وجود دوستش دارم وقتی بیاد پاشو رو تخم چشمام میذاره!!!!!!!!!
البته ناگفته نمونه من از این خانم ناراحت نیستم چون ایشون انسان وارسته ای هستند اما ای کاش چیز دیگه ای رو بهونه میکرد هرچند که فکر میکنم این هم کار سختی بود چون واقعا فکر نمیکنم ایرادی وجود داشته باشه.منو ببخشید واقعا دلم بدرد اومده بود و کسی بجز شما دوستان برای صحبت کردن نداشتم(دوستان اين قسمت رو امروز به پستم اضافه كردم 93/5/24 - چون من از نسرين خانم دعوت كردم بياد و پستو ببينه لطف كنيد كامنهايي رو كه ميذاريد خطاب با ايشون باشه شايد نظر ايشون رو نسبت به ام اس عوض كنه.آخه ميدونيد رابطه ما كم بود ولي چون وقتي ديدمش قلبم تند تند زد ميدونم دوستش دارم)
ای خدا....
خدایا خودت شاهد بودی که من حتی در مقابل این بیماری یک چرای معمولی هم نگفتم همیشه در ذهنم این بود که ام اس من یک نعمت است از سوی تو
همیشه بر لبانم شکر توست خداجون الان هم خودت كمكم كن.....
**********************************الهی تو بساز*************************************