گزارش برنامه شاه البرز "برنامه 15" - -

<style>body{font-family: tahoma; font-size: 13px; direction: rtl;} hr{ display: none;}</style>ممنون از ندای عزیز برای گزارش خوبش که مثل همیشه عالی بود وخاطرات رو زنده کرد...
من هم برای خودم یه چیزهایی نوشته بودم که پراکنده اونها رو ضمیمه نوشته ندا، اینجا اضافه می کنم...


آغاز برنامه تقریباً بدون تاخیر انجام شد و این در حالی بود که اکثریت گروه زمان آغاز برنامه را 12 یا 2 بعد از ظهر تصور کرده بودند، و این حضور بدون تاخیر با این شرایط واقعاً جای آفرین دارد. چون تعداد زیادی از بچه ها، کلی از کارها وخریدها و... را برای این چند ساعت صبح گذاشته بودند. البته این مساله برای بعضی از دوستان هم توفیق اجباری شد تا به جای میدل باس با وسیله شخصی طی مسیر کنند!
در طی مسیر دوستان مدت زمان حضور در اتوبوس را با برنامه های همیشگی مختص این فضا طی کردند و من نمیدونم این چه اصراریه که آخر اتوبوس فقط جای پسرهاست! و خوب ما دختران هم که همیشه نمونه گذشت وفداکاری، آن ردیف آخر را واگذار ایشان کردیم! قبل از رسیدن به طالقان در طول مسیر برای خرید اغذیه تهیه نشده توقف کوتاهی داشتیم و خوردنی های لازم خریداری شد وفقط من نمی دانم چرا آن کیسه آلو خالی به داخل اتوبوس رسید؟!!

طالقان برای من روستای عجیبی است. شروع ام اس من در سال 1384 در این روستا بود. بعد از 10 روز اقامت در روستای کشرود این شهرستان،برای انجام یکی از پروژه های دانشجویی، سرگیجه و دوبینی خبر از یک مهمان ناخوانده می داد، ام اسی که بهانه دوستی من با دوستانی نازنین گشت . واینک بعد از 8 سال با همراهانی که به واسطه این اسم با ایشان آشنا شدم دوباره به طالقان آمدم و چقدر از این قضیه حس لذت دارم!

وای که این آب چه نعمتی است وتا زمان تبخیرش دمای بدنمان را چه خوب تعدیل می کند وچون خشک می شویم این حرکت را از سر می گیریم... و این آب بازی چه لذت غیرقابل وصفی دارد!
ظهر تابستان است‌.
سايه ها مي دانند، كه چه تابستاني است‌.
سايه هايي بي لك‌،
گوشه يي روشن و پاك‌،
كودكان احساس‌! جاي بازي اين جاست‌...

دو چادر برای گروه ما قرار است برپا شود، این که چه بازی های وبرنامه های داشتیم بماند، فقط بهترین قسمت داستان آنجایی بود که یک چادر را باد برد... وحمید بود که فریادزنان به دنبال چادر می ر فت و...
چادرها برپا شد و در زیر آسمان شب بساط شام را برپا کردیم.
گروهی تصمیم گرفتند که فردا را در محل کمپ مانده وگروهی راهی قله شوند. تصمیم به ماندن در محل کمپ، با توجه به خستگی مفرط روز اول وگرمای هوا برای بچه های ما تصمیم به جا ودرستی بود و ممنون از مهدی وفربود که تمام جوانب کار را در نظر می گیرند.
خوب گروهی از بچه ها با صدای سوت مهدی در ساعت 5صبح عزم رفتن کردند.
گروهی در خواب ناز شب را به صبح رساندند.
و نمی دانم چرا من وندا لحظه ای خواب به چشمانمان نیامد! دراز می کشیدیم، بلند می شدیم، حرف می زدیم، حتی رنگارنگ می خوردیم، اما از خواب خبری نبود.
باد هم آن شب چنان تندمی وزید که هر لحظه گمان می کردی "باد ما را با خود خواهد برد!"
...


اما چه لذتی دارد، صبح از خواب بیدار شوی وتا چشم کار می کند زیبایی وزیبایی ببینی...
خوب گروهی از بچه ها به قصد قله رفتند، و بچه های ام اس سنتر به همراهی فربود بهمنی در کمپ مانده بودند. البته گروه دیگری از دوستان هم ماندن در کمپ را ترجیح داده بودند.
بچه های یکی یکی از چادرهایشان بیرون می آمدند وبساط صبحانه فراهم می گشت.
چون مثلاً آقایان به خیال خودشان صبح رفته بودند در صف نانوایی ونان خریده بودند (هاهاها...!) آماده کردن صبحانه را خانم ها عهده دار شدند. آن هم چه صبحانه ای: حلیم، عدسی، نان وپنیر وعسل وچای و... عجب سفره رنگارنگی!
تنها مشکل این صبحانه گرمای هوا بود و در آن دشت هیچ سایه ای یافت نمی شد!

روزهای اولی که کوهنوردی را شروع کردم از این حس عجیب ولعنتی زیاد می شنیدم، اما امروز حسش می کنم. امروز وقتی پاهایم از درد تکان نمی خورد و تیوب پیروکسیکام تمام شده ویک پله را نمی توانم بالا بروم، ولی بی صبرانه منتظر اعلام برنامه کوه بعدی هستم... من اسمش را "جنون کوهستان" گذاشته ام وچه غریب اسیر این جنون شده ام!