•  قبلی
  • 1
  • ...
  • 7
  • 8
  • 9(current)
  • 10
  • 11
  • ...
  • 14
  • بعدی 
امتیاز موضوع:
  • 5 رأی - میانگین امیتازات : 3.4
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
خاطرات من و ام اس
#81
یک هفته بعد از تشخیص بیماری همسرم و بستری شدنش رفتم سرکار، کار رو تعطیل کرده بودم همه اش عکسهامون رو نگاه میکردم زار زار گریه میکردم، هی میرفتم تو اینترنت سرچ میکردم باز sad خلاصه یکی از همکارام یک آقایی رو معرفی کرد که اشتباه نکنم 22 سال بود ام اس داشت اون زمانی که هنوز نمی دانستن ام اس چیه و دستگاه ام آر آی هم نبوده icon_biggrin
خلاصه کلی به من روحیه داد و چندین بار باهاش صحبت کردم، خدا بهش سلامتی بده تنها کسی که بهم روحیه میداد بود
بعد از 4ماه یکی دیگه از همکارام آقایی رو به من معرفی کرد و گفت خانمش ام اس داره شما یک روحیه ای به این آقا بده و راهنماییش کن، منم که رفته بودم بالا منبر 2ساعت با اون آقا حرف زدم که اصلاً چیزی نیست و چیکار کنه چیکار نکنه... گوشی رو گذاشتم همکارم اینجوری منو نگاه میکرد Huh گفت خدای من تو همانی هستی که زار زار گریه میکردی حالا داری یکی دیگرو ارشاد میکنی cool0044.gif
گفتم زندگی نه غمش میمونه نه شادیش

البته من انقدر خاطره از ام اس دارم که نگوووووووووووووووووووو، انقدر که از ام اس خاطره دارم از هیچ شخصیتی تو زندگیم خاطره ندارم
هرکه را دیدم از مجنون و عشقش قصه گفت
کاش میگفتند در این ره، چه بر لیلا گذشت sad2
 تشکر شده توسط : گيتي , minoshka , رامنا , zohaa , سمیرا
#82
مدتها بود دنبال نوبت دکتر صحراییان بودم تا بالاخره امسال توی ماه رمضون نوبتم اوکی شد و من بار و بندیل بستم و رفتم تهران
حالا بشنوید از این بار رفتنم به تهران. هر بار یه اوضاعی دارم
خیلی عجله ای بود و سریع رفتم بلیط اتوبوس VIP رزرو کردم. VIP اهواز به تهران - 25 نفره و من تک صندلی گرفتم
حالا که سوار شدم دیدم همه مسافرا از دم مرد هستن و من تنها توشون دختر. بیست و چند پسر و مرد و سه تا هم راننده. گفتم بیخیال دختر. سر جام نشستم و هواسم به پنجره و طبیعت و بیابون و هندزفری و اینا.
گفتم خدایا تو که میدونی من نمیترسمicon_biggrin اما چرا توی همچین شرایطی قرارم میدی. اونم چارده پونزده ساعت راه
خلاصه
تک صندلی ردیف سوم یا چهارم نشسته بودم
باور بفرمایید شاید ده پونزده تاشون هی چپکی نگام میکردن یا رد میشدن یه چی میپروندن یواشکی، یا بلند بلند عمدا حرف میزدن و منم همش سرم توی پنجره.توی دلمم میگفتم خاک تو سرتون laughing3
من می دونستم اگه پاشم کتکا رو خوردن ازم، هی میگفتم بیخیال laughing3
صندلی پشتیمم هی دم به دم میپرسید ببخشید خانوم خودکار دارین؟ نمی دونم چی دارین؟ اینو دارین؟ اونو دارین؟
باقیشونم یه خاطرات مسخره ای جهت جلب توجه تعریف میکردن و منم سرم توی پنجره وهی همچنان توی دلم خاک بر سرتون خاک بر سرتون میگفتم laughing3
تا اینکه طرفای خرم آباد یکیش برام شماره گذاشت
منم اصلا دوس نداشتم توی همچین شرایطی گرد و خاک راه بندازم. چون اونوخت بدجور راه مینداختم ها. از این دختر خشن ها هستم fighting0030.gif
پاشدم رفتم پیش راننده از این لوتی مشتی بامراما بود گفت بله دخترم
گفتم برید به این آقایون بفرمایید جنبه داشته باشن یه دختر توی اتوبوسه و شماره رو پاره کردم
راننده اومد کلی حرف بارشون کرد و گفت بی ناموسا خجالت بکشین. و منم بلند گفتم جنبه داشته باشین
و گفتم ماه رمضون هم هست لااقل حرمت اونو نگه دارین. بعدش آق راننده گفت وسایلتو جم کن بیا صندلی پشتیه خودم بشین
دیگه تا تهران نفسشون بالا نیومد حتی اوناییش که تیکه میپروندن laughing3
عشق اگر با تو بیاید به پرستاری من
قصـــه عشــق شود قصه بیماری من
 تشکر شده توسط : رامنا , ostad2000 , گيتي , kaveh_plus , یوسفی نازنین , tala , همسر یک قهرمان , سمیرا , khatereh:) , زیبا*
#83
سلام
2 سال پیش که تازه فهمیدم ام اس دارم به خواهرم که ازدواج کرده هنوز چیزی در موردش نگفته بودم .همه داشتیم تلوزیون نگاه میکردیم که فیلم طلا و مس گذاشت. وسطای فیلم بود که خواهرم گفت ای وای ام اس که از سرطانم بدتره!!!فکر کنم حالا مامانم هی حرص میخورد اونم هی میگفتangry3
 تشکر شده توسط : الهام ج , zohaa , Exhautless , سها , گيتي , سورنا , یوسفی نازنین , همسر یک قهرمان , samin12 , سمیرا
#84
داشتم میرفتم دکتر,دیدم بدبود که چه عرض کنم تقریبا نابینا, حمله داشتم,رفتنی همچین خوردم به تیر که ...
اون روزخیلی دلم واسه خودم سوختwink2
مجبور شدم واسه اینکه دید دوتاچشم تلاقی نداشته باشه با یه دست جلوی چش سمت راستم تا دکتر برمwoman
خدا مرا مورد لطفش قرارداده...
 تشکر شده توسط : شيدا رها , zohaa , گيتي , عسل راد , همسر یک قهرمان , samin12 , سمیرا , khatereh:) , cloner
#85
من 3 سال پيش كه حمله داشتم بيمارستان بستري شدم ..هم تختيم يه پيرزنه 65 ساله بود

بنده خدا ميخواست بره بيرون نميتونست بره ...اصلانميتونست از تختش بياد پايين ..منم اون موقع

نميتونستم زياد تعادل خودمو حفظ كنم ..confused2

ولي بخاطر اينكه كمكيم به اون بنده خدا كنم..بلند شدم تا كمكش كنم رو صندلياي سالن بشينه ...كمك كردن ما همانا خوردن زمين من و اون بنده خدا وسط سالن همانا ..laughing3laughing3laughing3laughing3laughing3laughing3

ديگه از اون سري وقتي حالم خوب نبود كمك نكردم ولي يه سوژه شد تا مدت ها تو فاميل منو دست بندازن wink2wink2
 تشکر شده توسط : سمیرا67 , Exhautless , zohaa , همسر یک قهرمان , samin12 , سمیرا , farbod bahmani , khatereh:)
#86
رفته بودم مطب دکتر آمپولام تموم شده بود یه پیر مرد توجه منو جلب کرد البته کلا پیر مرد وپیرزن هارو دوست دارمlove51داشت با خودش حرف میزد بلند شد گفت نوبت من نشده؟یه پسر جوون که کنارش بود با عصبانیت گفت بتمرگ وقتی نوبتت شد خودم میگمangry3قلبم درد گرفت میخواستم از غصه بمیرمsadخواستم جوابشو بدم مامانم گفت آروم باش پسرشهconfused2باورم نمیشد تا وقتی اونجا بودم نگاهم به پیرمرد بود بی اراده اشک میریختم اصلا نمیتونستم جلو اشکامو بگیرمrolleyessad2هنوزم هروقت یاد پیرمرد میفتم دلم میخواد گریه کنمsad
به اندوه خود لبخند بزن...
 تشکر شده توسط : free , Exhautless , گيتي , zohaa , همسر یک قهرمان , samin12 , سمیرا , farbod bahmani
#87
(2013/10/07, 10:16 AM)همسر یک قهرمان نوشته است: یک هفته بعد از تشخیص بیماری همسرم و بستری شدنش رفتم سرکار، کار رو تعطیل کرده بودم همه اش عکسهامون رو نگاه میکردم زار زار گریه میکردم، هی میرفتم تو اینترنت سرچ میکردم باز sad خلاصه یکی از همکارام یک آقایی رو معرفی کرد که اشتباه نکنم 22 سال بود ام اس داشت اون زمانی که هنوز نمی دانستن ام اس چیه و دستگاه ام آر آی هم نبوده icon_biggrin
خلاصه کلی به من روحیه داد و چندین بار باهاش صحبت کردم، خدا بهش سلامتی بده تنها کسی که بهم روحیه میداد بود
بعد از 4ماه یکی دیگه از همکارام آقایی رو به من معرفی کرد و گفت خانمش ام اس داره شما یک روحیه ای به این آقا بده و راهنماییش کن، منم که رفته بودم بالا منبر 2ساعت با اون آقا حرف زدم که اصلاً چیزی نیست و چیکار کنه چیکار نکنه... گوشی رو گذاشتم همکارم اینجوری منو نگاه میکرد Huh گفت خدای من تو همانی هستی که زار زار گریه میکردی حالا داری یکی دیگرو ارشاد میکنی cool0044.gif
گفتم زندگی نه غمش میمونه نه شادیش

البته من انقدر خاطره از ام اس دارم که نگوووووووووووووووووووو، انقدر که از ام اس خاطره دارم از هیچ شخصیتی تو زندگیم خاطره ندارم

Ye das manam ershad mikonin lotfan?
 تشکر شده توسط : گيتي , همسر یک قهرمان , ahoura61
#88
چند روز پیش وقتی داشتم کاغذ دفترای قدیمی رو مرتب می کردم تو سررسید سال هشتاد و پنج یعنی دو سال قبل تشخیص ام اس ، یه چیزی دیدم که دوست داشتم برا شماها هم بذارمش اینجا . قبلش یه مقدمه :
من سال هشتاد و پنج یه سری علائم خرده ریز داشتم تازه پدرم رو که خیلی خیلی عاااشقش بودم ، ناگهانی از دست داده بودم و اولش فکر می کردم خب اعصابم ناراحته و طبیعیه. بعد یواش یواش که ادامه پیدا کرد سرچ کردم و شکم رفت به ام اس که دکتر جونها لطف کردن و تشخیص ندادن و منم دیگه کم کم بی خیال شدم تا سال هشتاد و هفت که با تاری دید ام اس تشخیص داده شد.
حالا یهو تو سررسید سال هشتاد و پنج یعنی دو سال قبل از تشخیص ، یه یادداشت دیدم که خودم برا خودم نوشتم . اصن یادم نبود و دیدنش برام خیلی حس خاصی بود . خوشحالم که همونطوری بودم که اون موقع خودم به خودم گفتم . اینم یادداشت :

تربچه عزیز من ، به بیماری آدم خاصا دچار شدی ؟؟ تو که همچینم خاص نیستی confused این یادداشت رو من برات می نویسم . چون هیچ کس غیر خودمون از این وضعیت خبر نداره . بنابراین خودمون دو تایی باید یه جوری رفع و رجوعش کنیم . تو خوب میمونی مگه نه ؟ معلومه که آره . با روحیه ای که از تو سراغ دارم قوی تر و عجیب غریبت تر از این حرفا هستی که این چیزا از پا بندازتت . احساس قدرت بیشتر می کنی نه ؟ انرژیات بیشتر شد ه نه ؟
کوچولوی عزیزم ، می دونم که قدرت مقابله با هر دشواری رو داری . مطمئنم . مطمئنم
Peace begins with a smile
 تشکر شده توسط : fireboud , Maz , FBF , hadisss , نازلی , kaveh_plus , بی تـــا , رامنا , ashrafi , مولتی ام اس , paeazan , afsaneh , sooorooosh , chipchip , Parla , baharan , یه غریبه , zohaa , yummy , ahya , sina gt , پویش , nahid , samin12 , سمیرا , مینا غلامنژاد , Exhautless , minoshka
#89
وقتی فهمیدم ام اس گرفتم با توجه به ذهنیت و چیز هایی که از قبل شنیده بودم فکر میکردم یه مرگ تدریجی هست و کم کم از کار افتاده میشم و ........confused2
جالب اینکه از اون روز به بعد به هر چیزی نگاه میکردم یه چی از ام اس داشت مثلا تو همون بیمارستان مجله گرفتم که بخونم یه مقاله در مورد ام اس داشت یا تا تلویز یون رو روشن میکردم یه چی از ام اس میگفت منم تا حالا درگیر همون فکر ها بودم و فکر میکردم چی شده حالا Dodgy.همش فکر میکردم تنهام که ماه رمضان شد و اون برناممه به یاد موندنی بچه ها رو دیدم تازه اونجا بود که هم من وهم خانواده روحیه گرفتیم .دیدیم نه بابا همچین پخی هم نیست. از اونجا بود که با این سایت هم اشنا شدم.wink2wink2کلا جالب بود برام.

یه خاطره دیگهمم اینکه من اولین حمله ام دوبینی بو به خاط همین پیش چشم پزشک رفتم بهم گفت چشمت مشکل نداره خدارو شکر برو پیش مغز واعصاب.گفت برات نامه مینویسم که بدون نوبت ببینتت .موقع ای که داشت نامه رو مینوشت گفت دکتر خیلی خوبی هست اما اخلاق نداره تو فقط به طبابطتش توجه کن .بیچاره گفت وماهم رفتیم ودقیقا همونی بود که میگفت. دکتر عالی هست فقط بعضی وقتا اگه حرفشو گوش نکی باید برا خودت دنبال سر پناه باشیfighting0030.giffighting0030.gifangel
خدایا شکرت به خاط روزهای قشنگی که بهم هدیه دادیwink2
 تشکر شده توسط : FBF , رامنا , neda.n , hamid , zohaa , nahid , samin12 , سمیرا
#90
شاید باور نکنید وقتی ام اس گرفتم خوش حال شدم گفتم اخ جون ار ذست شغلم خلاص شدم
البته اگاهی چندانی ار بیماری ام اس نداشتم
الانه هم هنوز خوشحالم که ازذست شغلم خلاص شدم
[i]
 تشکر شده توسط : FBF , همسر یک قهرمان , رامنا , zohaa , سمیرا
  
  •  قبلی
  • 1
  • ...
  • 7
  • 8
  • 9(current)
  • 10
  • 11
  • ...
  • 14
  • بعدی 




کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع:
1 مهمان